#اگه_بدونی_پارت_123

اشکان بالاخره نگاهشو از روي من برداشتو به هليا که کنارم واستاده بود دوخت.

- سلام دختر خاله. اشتباه نکن هنوزم همون تربچه اي تو.

هليا خنديد و گفت:

- تو هم هنوز ادم نشدي.

اشکان خنده اي سر دادو گفت:

_ خب فرشته ها که ادم نميشن.

اووهوو.

هليا - اعتماد به نفست صاف تو لوزالمعدم پسر خاله.

اشکان - مراقب باش گير نکن دختر خاله.

_ مراقبم باو.

اروم کنار گوش هليا گفتم:

_ اشوان کجاست.؟.

_ تو اتاقشه کار داشت ميخواي برو بيارش.

از خدا خواسته گفتم:

_ اوکي من فعلا برم.

_ برو خانومي.

از جمع معذرت خواهي کوتاهي کردمو به سمته اتاقه مشترکمون رفتم.

به در اتاق که رسيدم قلبم شروع به کوبش کرد. اروم تقه اي زدمو بعد از اون

درو باز کردم. فقط دلم ميخواست اشوانو ببينم. با چشم دنبالش گشتم که بالاخره

ديدمش. روي تخت نشسته بودو هر دو ارنجشو رو زانو هاش تکيه زده بود و

سرشو بينه دو تا دستاش گرفته بود. از ديدنش تو اون حالت نگران شدم

با سرعت به طرفش رفتمو کنار پاش زانو زدم.

- اشوان؟.؟.

سرشو بالا اووردو دوبار نگاه نافذشو که قلبمو بي تاب ميکرد بهم انداخت.

_ تو اينجا چيکار ميکني؟.؟

romangram.com | @romangram_com