#اگه_بدونی_پارت_122


_ اوکي هلي زود بيا.

- چشم عروس خانوم.

و از من فاصله گرفت. باز به جمعيت خيره شدم خوبيش اينه هنوز نميدونن من عروسم

حداقل وظيفه ي سلام کردن از سرم باز شد. از يه لحاظم بد بود چون پسراي

هيز فاميلشون داشتن چشممو در مياووردن. با انگشت حلقه ي ازدواجمو لمس کردمو

لبخند زدم.

- اينجاي دخترم.؟

با صداي فرنگيس خانوم برگشتمو در کمال ناياوري اشکان هم کنارش ديدم. سعي کردم اروم باشم

_ بله فرنگيس خانوم پيشه بچه ها بودم.

_ خب کاري کردي عزيزم. ميخوام يه کسي رو بهت معرفي کنم که فکر کنم خوشحال شي.

و با دست به اشکان اشاره کردو گفت:

_ اين اشکان پسر بزرگمه برادر شوهرت.

اين بار جرعت بيشتري پيدا کردمو دقيق تر شدم رو صورتش. واقعا چهرش شباهت عجيبي

به اشوان داشت. اما نه اشوان چهره ي جذاب تر ي داشت. جاذبه ي چشماي اشوان

توي چشماي اشکان ديده نميشد.

_ خوشبختم.

به خودم اومدمو به دستش که به سمتم دراز شده بود نگاه کردم. دو به شک دستمو

جلو بردم. قصدم فقط يه دست دادن کوتاه بود اما اشکان دستمو محکم گرفتو فشار

خفيفي بهش داد. با يه لبخند ساختگي گفتم:

_ همچنين.

از نگاه سنگينش روي خودم کلافه شدم. اي کاش اشوان الان اينجا بود. بيشتر از

هر زمان به حضورش نياز داشتم. در برابر اين همه نگاه. حتي نگاه اشکان هم

براي من خوشايند نبود. شايد فقط يه حس بود. ولي اصلا از نگاهش خوشم نميومد.

_ سلام پسر خاله. امسال پيازچه پارسال تربچه.


romangram.com | @romangram_com