#اگه_بدونی_پارت_121
اشوان - سعيد بيا بريم کارت دارم.
سعيد سرشو تکون دادو سمته ما گفت:
- مراقبه خودتون باشيد خانوما.
و چشمکي زد و رفت. بازم تو. بازم غيرته تو. همسر عزيز بنده که فقط بلدن اخم بکننو
داد بزنن. با رفتن سعيد و اشوان به سمته هليا برگشتم که ديدم به يه نقطه اي
خيره شدهو دهنش باز مونده. به بازوش زدمو تکونش دادم.
_ هليا؟. هليا؟.؟.؟.
دفعه سوم با صداي بلند گفتم:
_ هلِـــــــــــيا.
تقريبا هشيار شد که باز گفتم:
_ چته تو.؟.؟ چي شده؟.؟
با همون حالته هنگ کردش جواب داد:
_ سو. گي. اش. اش. اشکان.
_اشکان.؟.
رد نگاهه هليا رو دنبال کردمو به يه پسره قد بلندو خوش استايل که از نظر
چهره شباهته عجيبي با اشوان داشت رسيدم. اين حقيقت داشت
اشکان همون برادر بزرگ تر اشوان بود.
- اگه خاله ببينتش از خوشحال بال در مياره.
با صداي هليا چشم از اشکان برداشتمو باز به هليا نگاه کردم.
_ ميخواي بريم بريم به فرنگيس خانوم اطلاع بديم.
هليا سرشو به نشونه ي منفي تکون دادو گفت:
- نيازي نيست خودش مطلع شد.
با تعجب باز سرمو برگردوندمو فرنگيس خانومو ديدم که با عشق پسرشو تو ب*غ*لش
فشار ميداد.
_ هي سوگي من برم ببينم سعيد اينا کجا رفتن.
romangram.com | @romangram_com