#اگه_بدونی_پارت_119
چيزي رو اشتباهي وصل نکردي.
هليا - ا تو چرا باز اومدي؟
با قيافه درهمم گفتم:
_ دستور پسر خاله ي گلته.
هليا با تعجب به من نگاه کرد که هر دومون با صداي سعيد به سمتش برگشتيم:
- همچين بي راهم نگفته ها يارو داره با چشاش سوگند خانومو قورت ميده.
به عقب نگاه کردمو متوجه نگاه سنگينه اون مرد روي خودم شدم مرتيکه هيز چشات دربياد.
از سنشم خجالت نميکشه. تازه به يه زنه شوهر دار نظر داره. با اکراه سرمو برگردوندم و گرم صحبت
با بچه ها شدم.
هليا - هي سوگي خاله دوماد داره مياد طرفمون. حواست باشه ها اين خاله سوميم يه نمه گند اخلاقه.
با ترس اروم سرمو تکون دادم که صداي يه نفر تو گوشم پيچيد:
_ سلام دخترا.
به سمته صدا برگشتمو با ديدين خاله اخريه اشوان شوکه شدم. يه زنه خيلي چاق تقريبا دايره اي شکل.
با تته پته سلام کردمو به نشونه ي ادب لبخند زدم. هليا و سعيد هم همين کارو کردن. زن با همون حالت
خشک قبلي سمت هليا گفت:
_ عروس اينه.؟.
هليا با لحن عجيبي گفت:
_ بله خود خودشه.
يه دفعه زنه خودشو پرت کرد تو ب*غ*لمو شروع کرد قربون صدقه رفتم:
- الهي چه عروسه خوشگلي گير خواهرم افتاده حيف شد پسر ندارم وگرنه زود تر خودم ميگرفتمت.
ماشالا ماشالا هزار الله اکبر.
مخم هنگ کرده بود. سعي کردم به خودم مسلط شمو جوابه اين همه تعريفشو بدم.
_ شما لطف داريد خاله جون خودتوم خوبيد همرو خوب ميبينيد.
خاله يکم ازم جدا شدو گفت:
_ چقدر خانوم چقدر با وقار.
romangram.com | @romangram_com