#اگه_بدونی_پارت_118
_ دستم کندي هلي يکم اروم تر.
با رسيدن به اشوان و مردي که داشت باهاش حرف ميزد تقريبا قلبم اومد تو دهنم.
از هميشه جذاب تر شده بود. با فکر اينکه اون شوهرمه دلم قنج رفت. الهي قربونش برم.
سوگند خفه باوو. يه دفعه سرشو برگردوندو نگاهم تو نگاهش گره خورد. نگاهش خاص ود
يه نگاه جديد يه نگاهي که انگار توش عشق بود اما. اما يه دفعهي جاي اون نگاه يه
اخم غليظ پيشونيشو گرفت. خدايا اين چشه.؟ هليا با همون لحن هميشگيش گفت:
_ بفرما داداش اينم زن شما سالم تحويلتون.
با ترس نگاش کردمو گفتم:
_ سلام.
جوابي نشنيدم. همون مردي که گرمه صحبت بود با اشوان به سمتم برگشتو
با ديدن من گفت:
_ اشوان معرفي نميکني؟.؟.
اشوان بر خلاف ميلش يکم بهم نزديک شدو گفت:
_ همسرم.
مرد نگاه خاصي به من کرد و گفت:
- تبريک ميگم پسر سليقت حرف نداره.
اشوان که معلوم بود از زور غيرت داره اتيش ميگيره با حرص تشکري کردو
بعد به من گفت:
_ عزيزم برو پيشه هليا من ميام.
_ اما اشوا.
اين بار محکم تر گفت:
_ گفتم برو.
خيلي از دستش عصباني شدم و با حرص به سمت هليا و سعيد رفتم.
پسره ي ديوونه تعادل روحي رواني نداره. خدايا وقتي داشتي مغز اينو سيم کشي ميکردي احيانا
romangram.com | @romangram_com