#اگه_بدونی_پارت_117
خودمم از پوشيدنه لباساي کوتاه تو مهمونياي قاطي خوشم نميومد. حداقل تو اين موضوع
با اشوان هم عقيده بودم.
با صداي در به خودم اومدم و سريع گفتم:
_ بله.
در باز شدو هليا با خوشحالي پريد تو.
_ چته ديوونه؟.؟
_ سوگي بپر پايين که اشوان اومده.
_ خيلي خب ميرم.
_ اي شيطون بدجنسي نکن انقدر داداشه عاشقم گ*ن*ا*ه داره.
عاشق؟ هه.
_ کمتر نمک بريز بچه ميرم نگران خاش داداشه عاشقت تلف نميشه.
هليا چشمک زدو گفت:
_ چرا با ديدينه تو تلف ميشه مطمئن اش.
_ مرض.
با کلي استرس از پله ها پايين اومدم. با هر قدمم ضربانه قلم بالاتر ميرفت ميدونستم
با ديدن اشوان حالم بدتر ميشه. اما از يه طرفم براي ديدنش لحظه شماري ميکرد.
بالاخره تونستم سالن رو ديد بزنم. خيلي از مهمونا اومده بودن. با ديدن مهمونها هم
استرسم بيشتر از قبل شد ديگه کم مونده بود همونجا پس بيوفتم. براي ارام
شدنم تو دلم شروع کردم صلوات فرستادن. قدم اخرم مساوي بود با تموم شدن
اون پله هاي لعنتي و رسيدنم به سالن پذيرايي. بلافاصله هليا به سمتم اومدو گفت:
_ بلاخره اومدي سيندرلا کله اين جمعيت ميخوان تو رو ببينن.
تو دلم با حرص گفتم “ميخوام نبينن. معلوم نيست اينا چقدر فکو فاميل دارن. ادم گيج ميشه.”
هليا دستمو گرفتو تقريبا منو کشيد. همونجور که ميرفت گفت:
_ بيا ببرمت پيشه اشوان.
اوووف خدايا قلبم.
romangram.com | @romangram_com