#اگه_بدونی_پارت_110
همه خنديدن.
از شرم سرمو پايين انداختم. اخ که اگه الان تنها بوديم يه مشت هديه ميکردم به بازوش حتي با تلافيم که شده.
فرنگيس خانوم - ديگه انقدر به پسرم گير نديدن.
هليا - بله ديگه خاله جون انقدر ازش تعريف کن تا از ايني که هست مغرور تر شه.
اشوان با لحن خاصي گفت:
_ هليا تا حالا اين موقعه شب کتک خوردي.؟
هليا ايشي کردو گفت:
_ من از اوني که ب*غ*لت نشسته (سعيد) کتک نخوردم چه برسه به تو.
اشوان بامزه به سعيد نگاه کردو گفت:
_ خاکــــــــــــــــــــــ ــ تو سرت سعيد خاکــــــــــــــــ.
و دوباره به هليا گفت:
_ هلي شنيدي که کتک برادر از نماز شب واجب تره.
هليا با حرص گفت:
_ بي خود کرده هر کي گفته.
فرنگيس خانوم - بسه ديگه بچه ها دير وقته بهتره بخوابيم.
هليا - به جون خاله يه دفعه حس بچگي بهم دست داد.
اشوان - چرا دست داد؟ مگه باور نداره که هنوز بچه اي.
هليا با حرص به اشوان نگاه کردو چشم غره اي بهش رفت.
سعيد - انقدر عشقه منو اذيت نکن.
اشوان خنديد و گفت:
_ اوکي بچه بيا پيش اقاتون کاريت ندارم ديگه.
بعد رو به من کردو گفت:
_ بيا اينجا عروسک.
و به پاش اشاره کرد. داشتم زير نگاه بقيه اب ميشدم. هليا با خنده گفت:
romangram.com | @romangram_com