#اگه_بدونی_پارت_109
منگه منگ فقط بهش نگاه ميکردم که زد زير خنده و ادامه داد:
_ قيافرو. نکنه بايد ري استارتت بکنم.؟
يکم سرشو به گوشم نزديک کردو گفت:
_ از اين به بعد سعي کن همراهي کني نه مثل مجسمه سيخ جلوم واستي.
و دوباره زد زير خنده. به خودم اومدمو با مشت زدم توي بازوش که دوباره با شيطنت نگام کردو گفت: _ يه تلافي ديگه. خودت خواستي.
با گفتن اين حرف تازه فهميدم دنيا دسته کيه پا گذاشتم به فرار اشوانم پشتم ميدوييد. اي خدا من از دسته اين
خلو چل چيکار کنم.؟ حالا خوبه من اصلا زورم بهش نميرسه ضربه هاي که من بهش ميزنم مثل ضربه هايي که مورچه
به فيل بزنه. ههههه سوگند جونم کرم از خوده درخته. بعله.
صداي خندونش تو گوشم پيچيد:
_ اين دفعه بيخيالت شدم ولي دفعه ديگه از خبرا نيست گفتم در
جريان باشي.
خدا رو شکر اينبار دست از سرم برداشت.
خيلي سريع از اون محيطه ترسناک رد شديمو به سمت ويلا حرکت کرديم.
************************************************** ***
_ اي شيطونا کجا بوديد تا حالا.؟
به چهره ي خندونه هليا نگاه کردم. ميدونستم الان چه فکرايي در موردمون ميکنن اما ظاهرا براي اشوان
هيچ اهميتي نداشت چون خيلي يه دفعه اي دست منو گرفتو با خودش کشيد.
_ به شما مربوط نيست فوضولچه. تو مسائله منو زنم دخالت نکن.
هليا همونطور که دنبالمون ميومد گفت:
_ بله ديگه کي ميتونه رو حرفه اقا اشوان حرف بزنه.
_ خوبه که ميدوني.
وارده سالن شديم که با ديدن فرنگيس خانوم و سعيد سلام کرديم.
سعيد - تو که خسته بودي داداش ميخواستي بياي ويلا.
اشوان خودشو رو کاناپه انداخت و گفت:
_ بده ميخواستم يکم با زنم خلوت کنم.
romangram.com | @romangram_com