#اگه_بدونی_پارت_108
_ خسته نميشي انقدر ابغوره ميگيري؟
بي توجه به حرفش با صداي غمگيني گفتم:
_ اشوان؟
باز لبخند زدو گفت:
_ چه عجب خانوم زبون باز کرد.
مکث کرد و ادامه داد:
_ بگو کوچولو گوشم با توا.
با ترس و شک گفتم:
_ ت.تو. از. از. م.
انقدر تته ته کردم که با لحن خاصي گفت:
_ سوگند حرفتو بزن کاريت ندارم که.
يکم مکث کردمو با شجاعته بيشتري گفتم:
_ تو. از من متنفري؟
با چشماي نافذش نگاهم کرد. يه نگاهه عميقو جدي.. نميتونستم هيچي از نگاهش بفهمم.
داشتم زير اون نگاه ذوب ميشدم که صداش توي گوشم پيچيد:
_ نيستم.
راست يا دوروغ؟. متنفر نيست ازم.. شايد دوستم داره. ههههه غير ممکنه. فقط متنفر نيست ازم.
اين يعني هيچ احساسي به من نداره. هيچ احساسي.
_ پاشو بريم.
باز نگاهش کردمو با مکث از روي زمين بلند شدم. خيلي يه دفعه اي جلو اومدو منو بينه خودشو ديوار محاصره کرد
. صورتشو هر لحظه به صورتم نزديک تر ميکرد تا به خودم بيام گرمي لبهاشو روي لبم حس کردم. شايد اين يه
تلافي بود. تلافيه شيريني که منو توي خودش غرق ميکرد. بعد از يه مدت طولاني بالاخره سرشو عقب کشيدو
با شيطنت زل زد بهم. انقدر منگ بودم که حاضرم شرط ببندم تو اون لحظه قيافم شبيه منگولا شده بود.
_ من از حقم نميگذرم فسقلي به هيچ وجه.
romangram.com | @romangram_com