#اگه_بدونی_پارت_105

با صداي بلند تري گفت:

_ ميگم پياده شو.

ترسم بيشتر شد. تنها دلخوشي که داشتم تو اون شرايط اين بود که ميدونستم اشوان شوهرمه

حداقلش اينکه گير يه عوضي نيوفتادم. اون هر چي بود شوهرم بود. تکيه گاهه مجازيم.

با شک از ماشين پياده شدم. اشوان نزديکم شد و با لبخند پيروزمندانه اي منو به جلو هدايت کرد.

حالا من جلو ميرفتم اون پشته سرم سايه به سايه قدم برميداشت. ويلاي روبه روم بيشتر شبيه

يه ويلاي متروکه بود. تاريکي شب ساختمونو ترسناک تر نشون ميداد. با صداي پارس وحشناکه

سگي از ترس جيغه خفيفي کشيدم خيلي يه دفعه اي خودمو تو ب*غ*ل اشوان انداختم. هيچ وقت انقدر

از پارس يه سگ نميترسيدم اما اينبار محيط اطرافو تاريکي باعث شد بود خيلي ترسو شم.

با حلقه شدن دستاي اشوان دورم تازه موقعيتمو يادم اومد سرم روي سينه ي اشوان بود قلبم داشت تند

تند ميزد.

_ فسقليه ترسو.

چقدر اغوشش گرم بود چقدر براي من اين اغوش امن بود.

_ اشوان ميشه بريم.؟

با لحن شيطونو خاصي جواب داد:

_ نه.

عاجزانه گفتم:

_ خواهش ميکنم.

باز با همون لحن گفت:

_ نوچ نميشه کار دارم.

بعد همونجور که تو اغوشش بودم راه افتاد به سمته همون ويلاي متروکه. از قبل ترسم کمتر شده بود

شايد بخاطر وجود امنيتي بود که تو اغوشش داشتم. در ورودي ويلا رو باز کردو وارد ساختمون شديم

سعي کردم اطرافمو زير نظر بگيرم. برعکس نماي ساختمون داخلش خيلي قشنگ بود. همه چيز خيلي

شيکو مدرن چيده شده بود و هيچ شباهتي به اون خونه ي ارواحي که فکر ميکردم نداشت.

با احساس امنيتي که پيدا کردم از اغوشش اشوان بيرون اومدمو باز به اطرافم نگاه کردم.

romangram.com | @romangram_com