#اگه_بدونی_پارت_10
_ سلام لاله جان. من فقط ميتونم دست اين دخترو بب*و*سم مادر.
اشکاي مامان اروم رو گونه هاش جاري شد.
****
توي محضر بوديم اروم کنار اشوان نشستم. برق نفرت تو چشماش پيدا بود. ولي انکار نميکنم با او پوزخندي که گوشه ي لبش داشت و با اون تيپ اسپرت غير رسمي که مطمئنم براي اذيت کردن من پوشيده بود خيلي خيلي جذاب شده بود.
يه کت اسپرت مشکي با يه تيشرت مشکيو شلوار لي تنگي به رنگ زغالي به اضافه ي کفشاي کالج مشکي تيپ امروزش بود. با صداي عاقد دست از جستجوي اشوان برداشتم.
_ عروس خانوم براي بار سوم تکرار ميکنم بنده وکيلم؟.
حالا با يه جواب ميتونستم زندگي خودمو نابودو زندگي پدرمو نجات بدم. اره اين تصميم من بود. صداي زمزمه مانند اشوان منو متوجه خودش کرد: _ جوجو زيادي تو رويا سير نکن تو خونه وقت برا رويا پردازي زياد داري. وقت ندارم اون فکتو کار بنداز.
صدامو صاف کردم سعي کردم حرفاي اشوان روم تاثير نداشته باشه.
_ با اجازه ي پدر و مادرم. بله.
هيچ صداي دستي نمي يومد. چقدر ساکت. اشکاي مامانم دوباره راهي شد. ب*غ*لم کرد و صورتمو ب*و*سيد همش ازم ميخواست ببخشمش.
چشمم به اشوان افتاد که با اشاره ي عاقد در جعبه ي توي دستشو باز کرد يه حلقه از توش در اوورد و روي پام گذاشت. با تعجب بهش خيره شدم. پوزخندي زد و گفت: _ دستت کن نکنه توقع داري با جمله هاي عاشقانه حلقتو دستت کنم؟.
به حلقه ي کف دستم نگاه کردم. يه حلقه ي ساده که روش با چند تا نگين تزئئن شده بود. بي هيچ حرفي حلقه رو دست راستم کردم که اشوان با صداي عصباني گفت: _ نه بابا خيلي اکي (اکبند) حتي نميدوني حلقرو بايد دست چپت کني. معلومه با يه احمق سر و کار دارم پوز خندي زد و ادامه داد: _ ولي غصه نخور خودم ادمت ميکنم.
خيلي دلم شکست. انقدر خوردم کرد که از خجالت نميتونستم سرمو بلند کنم. دلم ميخواست بشينمو همون جا زار بزنم.
با صداي عاقد از جا بلند شديمو کاراي عقدمونو تموم کرديم. شناسناممو که الان اسم اشوان توش به عنوان شوهرم حک شده بودو از عاقد گرفتم و توي کيفم گذاشتم. به طرف مامانو شاديو لاله رفتم. با مهربوني مامانو توي اغوشم گرفتم و مثل اون اروم اشک ريختم که صداي اشوان توي گوشم پيچيد: _ اخ که چه صحنه ي زيبايي شده محکم تر مامانتو ب*غ*ل کن چون شايد ديگه هيچ وقت نبينيش.
با ترس از مامان جدا شدم و بهش نگاه کردم از حرفاش ترسيدم. متوجه حالتم شد که گفت: _ نترس جوجو خواستم يکم بترسونمت.
و خيلي سريع به طرف مامان اومد و با يه حرکت دست مامانو ب*و*سيد. فکه هممون چسبيد به زمين و لي اون تنها خيلي خونسرد به من گفت: _ پايين منتظرتم زود بيا.
از مامان خدافظي کرد و از محظر خارج شد.
از حرکتش خيلي تعجب کردم ولي فکرو درگيرش نکردم چون به ديوونه بودن اين پسر شکي نداشتم.
بچه ها رو ب*غ*ل کردم. لاله همونطور که اروم اشک ميريخت گفت:
_ دختر زياد از اين شوهرت خوشم نمياد ولي هر وقت تو هر ساعتي کارم داشتي موبايلم روشنه
باهام تماس بگير. از بابت سروشم ناراحت نباش تو مجبور بودي اون درکت ميکنه. ما هميشه پشتتيم
تو ب*غ*ل لاله فرو رفتم که شادي به شوخي گفت:
_ اوووو انگار ميخواد بره ديگه بر نگرده. نگاش کن تو رو خدا با سر افتاده تو حوضه عسل دو غرتو نيمشم باقيه.
لاله با خنده يه دونه زد تو سر شادي و گفت:
romangram.com | @romangram_com