#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_98
ـ مونا و مرض! کدوم گوری موندی راویس؟ کیانا داره بهت فحش میده خره! همه اومدن. کجایی الان؟
ـ ما... ما تو راهیم. میایم الان. می بینمت.
گوشیم رو قطع کردم. آروین سرش رو از روی فرمون برداشت و بدون هیچ حرفی، پاش رو روی پدال گاز گذاشت و ماشین از جا کنده شد. با دستمال کاغذی، اشکام رو پاک کردم. خودم رو تو آینه دیدم. جای قرمزی سیلی آروین رو گونه ی سمت چپم مونده بود. حالا با این چه غلطی کنم؟ با چه رویی برم عروسی؟ جواب مونا رو چی بدم؟ پشیمونی تو چشای آروین موج می زد اما... پشیمونیش بخوره تو سرش! به چه دردم می خورد؟
آروم گفت:
ـ نمی خواستم این کار رو بکنم راویس! عصبیم کردی. بعضی وقتا رو مخم راه میری!
از حرص، پوست لبم رو جوییدم! محلش نذاشتم و از تو کیفم، رژگونه ی بورژوام رو درآوردم و گونه ی سمت راستم رو زیر یه خروار پودر صورتی رنگ پنهون کردم. باید سمت راست صورتمم، مث سمت چپم می شد. هر چند شده بودم لپ قرمزی! اما از سین جیم بقیه راحت می شدم.
خودم رو تو آینه دید زدم. بهتر شده بود. دو طرف صورتم به طور یکسان، قرمز شده بود. رژگونه ام رو تو کیفم انداختم. اشکام همچنان جاری بود. جلوش رو نگرفتم. خوشبختانه ریملمم ضد آب بود و از این بابت راحت بودم. دلم بدجور گرفته بود. به باغ رسیدیم. پدر کوروش و عموی کیانا جلوی در باغ وایساده بودن و به مهمونا خوشامد می گفتن. ماشین، جلوی در ورودی وایساد.
صدای بابای کوروش رو شنیدم:
ـ خوش اومدی دخترم.
لبخندی زدم و گفتم:
ـ مرسی. سلام آقای کشوری. تبریک میگم.
آقای کشوری با آروینم احوالپرسی کرد و بهمون گفت که چون مراسم ته باغ برگزار میشه، می تونیم با ماشین تا ته باغ بریم. آروینم ماشین رو راه انداخت و وارد باغ شدیم. کف باغ پر بود از سنگ ریزه های سفید. باغ خوشگل و پر دار و درختی بود. آروین ماشین رو پارک کرد. از ماشین پیاده شدم. منتظرش موندم تا بیاد. اگه نگران حرفای مونا نبودم راهم رو می گرفتم و بدون آروین می رفتم! آروین کنارم ایستاد، این پا و اون پا می کرد. می خواست یه چیزی بگه. شایدم می خواست عذرخواهی کنه، اما این قدر از دستش عصبی بودم که نذاشتم حرفش رو بزنه و از جلو راه افتادم. آروینم وقتی بی محلی و عصبانیتم رو دید حرفی نزد و خودش رو به من رسوند. به قسمتی از باغ که با ریسه و بادکنکای رنگارنگ تزیین شده بود رفتیم. صدای ارکستر خیلی زیاد بود و سرم سوت می کشید. روی میزهای دایره ای شکل پر بود از شامپاین و میوه و شیرینی. از دور مونا و شهریار رو دیدم. با لبخند نزدیکشون شدم. آروینم که دنبال من می اومد. مونا منو بوسید و گفت:
ـ چه عجب! بابا شماها کجا موندین؟
romangram.com | @romangram_com