#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_95
ـ نه بابا این چه حرفیه؟ شما خانوم خیلی خوب و مهربونی هستین. مطمئن باشید از حضورتون ناراحت نمی شم.
سنگینی نگاه آروین رو روی خودم حس کردم. با پوزخند مسخره ای که همیشه ی خدا روی لبش بود نگام می کرد. عمه خانومم که انگار از حرفام خوشش اومده بود گفت:
ـ از تو فرودگاه مهرت عجیب افتاد تو دلم. حتی از عکسی که گیسو برام ایمیل کرده بودم می شد فهمید که مهربونی.
پس حدسم درست بود! گیسو عکسم رو براش ایمیل کرده بود. اوف، این با این سنش ایمیلم بلد بود؟!
صدای عمه تو گوشم پیچید:
ـ بهروز خوب عروسی گیرش اومده. آروینم باید قدرت رو بدونه!
لبخند کجی زدم. عمه خبر نداشت که پدر جون و آروین منو به زور تو زندگیشون تحمل کردن! همه چیز اجبار بود. همه چیز! اَه.
***
تا صدای غرغراش بلند نشده باید سریع کارام رو جمع و جور می کردم. نگاهی به خودم تو آینه ی میز توالتم انداختم. از قیافه و تیپم راضی بودم. یه ماکسی مشکی تا نوک پام پوشیده بودم. موهام رو با اتو مو، صاف شلاقی کرده بودم و با کش، خیلی سفت بالای سرم بسته بودمش. به خاطر بیش از حد کشیده شدن موهام، انتهای ابرومم به سمت بالا کشیده شده بود و قیافه ام رو خیلی شیطون کرده بود. آرایش ملیحی کرده بودم. اصلا دوست نداشتم اتفاق اون روز دوباره تکرار شه. هر چند من از نزدیک بودن آروین راضی بودم اما خب دوست نداشتم دعوایی راه بیفته. صندلای پاشنه هفت سانتیم رو پام کردم و مانتو و شالی پوشیدم و از اتاقم خارج شدم. آروینم حاضر بود، دیگه آماده شدنم دستش اومده بود و خودشم به آماده شدنش سرعت می داد. تیپ مردونه و رسمی ای زده بود. محو لباساش شده بودم. کت و شلوار خوش دوخت و تنگ مشکی رنگی با یه کراوات نازک و شل مشکی خال خال سفید. یه پیرهن ساده ی سفید که خیلی جذب بدنش بود هم پوشیده بود. موهای پرکلاغی و کوتاهش رو خیلی ناز با ژل، مرتب، بالا زده بود. سوییچش دست چپش بود و داشت خیره نگام می کرد. نمی دونستم تو نگاش چیه! تنفر؟ تحسین تعجب؟ نمی دونم؛ اما هر چی بود نمی دونم چرا خوشم اومد و گفتم:
ـ تموم شدما!
لبخند بدجنسی زدم. آروین که تازه متوجه حرفم شده بود اخم غلیظی کرد و گفت:
romangram.com | @romangram_com