#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_92
ـ خان داداش کجاست؟
گیسو گفت:
ـ بابا یه چند روزی با مامان و گلناز رفتن اصفهان، دیدن خونواده ی مامانم!
انیس جون گفت:
ـ ثریا به ما هم گفت که پاشیم یه چند روزی بریم اون جا، اما خب من که حوصله ی مسافرت نداشتم.
پدر جون گفت:
ـ البته بهرام خبر نداشت که شما قراره بیاین ایران وگرنه مطمئنا نمی رفت!
لبخند کمرنگی رو لب عمه خانوم نشست. حس کردم حرف پدر جون رو باور نکرده. معلوم بود که از بابای گیسو دلخوره! من چند باری آقا بهرام، بابای گیسو رو دیده بودم. مرد خوب و مهربونی به نظر می رسید. قیافه اش خیلی شبیه پدر جون بود اما خب عمه ملوک با هردوشون خیلی فرق داشت و چهره اش اصلا شبیه دو تا برادرش نبود.
بالاخره موقع نشون دادن سوغاتی ها شد. همیشه عاشق این بخش بودم. یادمه هر وقت بابا برای دیدن من و شیرین می اومد تهران، من دل تو دلم نبود تا سوغاتی هامون رو بده. بابا عادت داشت که هر وقت از شیراز می اومد برای من و شیرین کلی سوغات می آورد. همیشه تا وقتی بابا چمدونش رو باز کنه من چشمم به چمدون خوشگل یشمی رنگش بود و متوجه حرفایی که می زد نمی شدم تا این که سوغاتی ها رو می داد و کلی ذوق می کردم.
عمه خانوم یکی از چمدونای بزرگ و سنگینش رو باز کرد و به همه سوغاتی هاشون رو داد. برای من یه پیراهن خوشگل آورده بود. تنها عیبش این بود که زیادی باز بود. رنگش تو مایه های خردلی و آجری بود. یه رنگ خاص بود. خیلی خوشم اومده بود. وسط سینه اش فقط با یه بند نازک به هم وصل شده بود و از پشت کاملا باز بود. جنسش لَخت بود و معلوم بود حسابی تو تنم خوشگل میشه؛ اما خب برام جالب بود که عمه چطوری این قدر دقیق سایزم رو می دونسته! احتمالا گیسو یکی از عکسام رو براش فرستاده بود! گیسو از پیراهنم خیلی خوشش اومده بود و کلی سر به سرم گذاشت. بیچاره خبر نداشت که من جرئت ندارم یه تاپ ساده تو خونه بپوشم. حالا این رو که دیگه... اوف، پوشیدنش رو باید با خودم به گور ببرم!
در جواب شوخی ها و شیطنتای گیسو، فقط لبخند می زدم اما آروین خیلی خوب متوجه طعنه ی تو چشام و پوزخند رو لبم بود و هیچی نگفت. از عمه ملوک خیلی تشکر کردم. برای آروینم یه تی شرت مشکی با طرح هایی به رنگ سبز و آبی که روش به چشم می خورد، خریده بود! زن خوش سلیقه ای بود. همه ی سوغاتی هایی که آورده بود خیلی خوشگل بود و همه خوششون اومد. رنگ سفید و مشکی خیلی به آروین می اومد و بدن خوش استایلش رو کامل جلوی چشم می ذاشت. اکثرا لباساشم یا مشکی بود یا سفید.
بعد از صرف شام، جمع صمیمی تر شده بود. با عمه خانوم خیلی احساس راحتی می کردم. زن خیلی خوب و مهربونی بود. عمه رو به گیسو کرد و گفت:
ـ ببینم گیسو! تو نمی خوای رادین رو بابا کنی؟ بچه ام داره کم کم پیر میشه ها، می ترسم بچه هاش به جای این که بگن به جون بابام، بگن به روح بابام!
romangram.com | @romangram_com