#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_9


ـ کاش مادرت زنده بود و تو رو توی لباس عروس می دید. عین فرشته ها شدی!

این حرفش برام بس بود تا بغضی رو که دو ماه بود تو گلوم گیر کرده بود رو خالی کنم. اشکام بی صدا از چشام به روی گونه هام می ریخت.

بابا با دستاش سرم رو ثابت جلوی خودش نگه داشت و گفت:

ـ نه راویس گریه نکن! دیگه هیچ وقت گریه نکن. تموم شد. کابوسای هممون تموم شد. دیگه نمی خوام از چشای نازت یه قطره اشک بریزه! من فردا دارم برمی گردم شیراز.

با تعجب به بابا نگاه کردم. با پشت دستم اشکام رو پاک کردم و گفتم:

ـ چرا میرین شیراز؟ پیش من و شیرین بمونین.

بابا لبخندی زد و گفت:

ـ نه دخترم! بالاخره که باید برم. این جا کاری ندارم. تموم کار و خونه و زندگیه من اون جاست. خوشحالم که توأم سر و سامون گرفتی. حالا با خیال راحت برمی گردم شیراز. کاری داشتی به شیرین بگو.

با بغض گفتم:

ـ چشم. مرسی بابا. من... واقعا...

بابا دستش رو روی لبم گذاشت و نذاشت ادامه بدم. پیشونیم رو بوسید و گفت:

ـ خوشبخت بشی عزیزم. خداحافظ!

بابا از من دور شد و رفت. با آروین هیچ حرفی نزد. آروین از برخورد بابا شدید عصبی بود. خشم رو از تو چشاش می خوندم. راستش خودِ منم، از بی محلی بابا نسبت به آروین رنجیدم. هر چی بود بالاخره دومادش بود. باید حداقل می اومد و پیشونیش رو می بوسید.

romangram.com | @romangram_com