#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_10


شیرین و شوهرش، آرسام، هم اومدن جلو و خداحافظی کردن و رفتن.

انیس جون نزدیکمون شد و گفت:

ـ آروین مامان، شمام بهتره برین خونه تون. دیگه دیر وقته! خسته این. ما هم داریم کم کم آماده می شیم که بریم.

آروین در حالی که داشت با حرص سوییچش رو تو دستش می چرخوند گفت:

ـ نمیشه شمام با ما بیاین؟

لجم گرفت. پسره ی بی لیاقت! انگار می خواد با یه غول بی شاخ و دُم تنها باشه. مگه من چی کارش داشتم؟ از چی می ترسید؟

انیس جون غمگین نگاش کرد. گیسو که جمله ی آروین رو شنیده بود نزدیکمون شد و با خنده گفت:

ـ مامان انیس بیاد چی کار؟ شما امشب کلی کار دارین با هم. لازمه که تنها باشین.

گیسو با شیطنت خندید. سرخ شدم. چه خوش خیال بود این! آروین از خشم قرمز شد و با حرص زل زد به گیسو. رادین سر رسید. بازوی گیسو رو کشید و گفت:

ـ بیا بریم. این قدر داداش منو حرص نده دختر!

رادین، گیسو رو برد.

آروین با حرص گفت:

ـ این گیسو نمی خواد دست از سر ما برداره؟

romangram.com | @romangram_com