#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_11


انیس جون لبخندی زد و گفت:

ـ چیکارش داری؟ تو که گیسو رو می شناسی. عادتشه! شیطونه!

آروین با خشم گفت:

ـ از وقتی شده زن رادین، بیشتر مزه می پرونه! کاش همون دختر عموم می موند.

پس گیسو دختر عموشم بود! میگم چرا این قدر با انیس جون و آروین صمیمی برخورد می کنه! فکر کنم همش یه سال از عروسیش می گذشت.

انیس جون دستم رو با مهربونی گرفت و گفت:

ـ راویس جان! آروینم رو به تو می سپرم عزیزم. مواظبش باش. تا به این سن رسیده خیلی هواش رو داشتم. هم من، هم باباش. از این به بعد تو مراقبش باش.

آروین نگاه پر از نفرتی بهم انداخت و رو به مامانش گفت:

ـ آدم قحطه منو دست این خانوم می سپرین؟! من خودم می تونم مراقب خودم باشم مامان!

حرفی نزدم. می دونستم که اگه چیزی بگم بیشتر آروین رو عصبی می کنم؛ اما دلم خیلی شکست. چقدر شرایطم بد بود.

به انیس جون لبخندی زدم تا خیالش راحت باشه. من و آروین از همه خداحافظی کردیم و به سمت خونه ی جدید و مشترکمون حرکت کردیم. آروین بی توجه به حضور من، آهنگا رو عوض می کرد و بالاخره یکی رو انتخاب کرد. بازم غمگین! اَه، این تا امشب منو دق نده ول نمی کنه! با دیدن اخمام، پوزخندی زد و صدای آهنگ و زیاد کرد. لعنت به تو!

از ناراحتی داشتم آتیش می گرفتم. شیشه رو پایین کشیدم تا یه کم آروم شم. صدای امیرعلی تو فضا پخش بود.

آرامش عجیبی تو صداش بود و دوسش داشتم، اما نه برای امشب!

romangram.com | @romangram_com