#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_12
به خونه رسیدیم. یه خونه ی یه طبقه، با نمای سفید و مشکی! آروین با ریموت، در پارکینگ رو باز کرد و ماشین و پارک کرد. بدون این که محلم بذاره راه افتاد. خیلی لجم گرفت.
با وجود لباس سنگین و مزخرفی که تنم بود اما به خاطر تاریکی، حیاط بزرگی که خونه داشت و ترسی که من از تنهایی و تاریکی داشتم، مجبور شدم عین بچه اردکایی که پشت سر مامانشون راه میرن دنبال آروین راه برم. انگار گذاشته بودن دنبالش، چنان با عجله راه می رفت که به ترسناک بودن خودم شک کردم! والا! روح که دنبالش نمی اومد. بالاخره رسیدیم به در اصلی! چقدر راه بود. اوف. از بس راه رفته بودم اونم با چنین لباس بزرگ و سنگینی، نفس نفس می زدم.
آروین بی توجه به صدای نفسای تندم، کلیدش رو در آورد و در رو باز کرد. بدون این که تعارفی بکنه، زودتر داخل شد و لامپای خونه رو روشن کرد. معلوم نیست انیس جون این رو چطوری تربیت کرده! صندلای سفید و پاشنه ده سانتیم رو با اعصابی خراب، پرت کردم گوشه ی جا کفشی. ایــــش کلافه ام کرده بود. پاهام خیلی درد می کرد. زیادی باهاشون راه رفته بودم. داشتم از درد پام ناله می کردم که سرم رو بلند کردم و چشمم به خونه افتاد.
کفم برید. اوه، چی بود! درد پاهام یادم رفت. غرق خونه بودم. آروین تا حالا نذاشته بود من پام رو بذارم این جا، البته خودمم هیچ ذوقی نشون نداده بودم. جهیزیه ام رو شیرین و گیسو چیده بودن! با هیجان و ذوقی کودکانه، تک تک اتاقا و آشپزخونه و هال و سرویس بهداشتی رو دید زدم. خیلی خوشم اومده بود. رنگ دیوارای پذیرایی، کرم قهوه ای بود. دوتا اتاق خواب، روبروی هم داشت. یکی از اتاق خوابا که یه تختخواب دو نفره توش بود، رنگ کاغذ دیواریش صورتی بود و کل وسایلش به رنگ بنفش و سفید بود. رنگش خیلی آرامش بخش بود.
اتاق خواب بعدی هم، تختخوابی یه نفره توش بود. کل وسایل داخل اتاق و رنگ کاغذ دیواریاش سبز کمرنگ بود. پذیراییش که محشر بود. مبلای خوشگل کرم رنگی که به سلیقه ی شیرین خریده شده بود به صورت ال چیده شده بود. گلدون بزرگ و خوشگلی پر از گلای مصنوعی رز قرمز، کنار ال ای دی مشکی رنگ خودنمایی می کرد.
حسابی همه جا رو دید زده بودم. رو دیوار هال، تابلو فرشی بزرگ از یه طبیعت زیبا، به چشم می خورد. چند تا مجسمه هم گوشه ی هال گذاشته شده بود. البته مجسمه ها یه کم مشکل منکراتی داشتن! لبخندی زدم.
آروین بی توجه به چشمای پر ذوق و خوشحال من، روی مبل لم داد و گره ی کراواتش رو شل کرد. خسته و کلافه بود.
کتش رو در آورد و روی دسته ی مبل کناریش پرت کرد.
چه عروس بی ذوقی بودم من! درست شب عروسیم باید خونه ام رو می دیدم؟! نمی دونستم باید چی کار کنم. روبروی آروین رو مبل نشستم. آروین گوشه ی چشاش رو محکم با دستاش فشار داد. بعد به من خیره شد. پوزخندی زد و گفت:
ـ قصد ندارین لباس سپید عروسیتون رو در بیارین؟!
آخ که اگه جرئتش رو داشتم گردنش رو می شکوندم! تا کِی می خواست کنایه بارم کنه؟
با لج گفتم:
ـ نــــــــــه!
romangram.com | @romangram_com