#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_8


دلم شکست. حقم این جور عروس شدن نبود. خودمم قربانی بودم. چرا باید این جوری عروس می شدم؟ همون طور که بدنم رو تکون می دادم قطره ای اشک، از چشام به روی گونه ام چکید. آروین با تعجب نگام می کرد اما برای من مهم نبود.

آهنگ قطع شد و چراغا روشن شد. آروین لبخندی مصنوعی زد و منتظر شد تا باهاش برم سرجامون بشینیم. بابا بدجور نگاش می کرد وگرنه بدون من می رفت می نشست سر جاش!

از فرمالیته بودن مراسم خسته و عصبی بودم. کاش زودتر تموم می شد. داشت حالم به هم می خورد. هر دو کنار هم نشستیم.

آروین کتش رو پوشید. همزمان با پوشیدن کتش، سوییچش از جیبش در اومد و افتاد نزدیک صندلای من.

آخ جون عجب چیزی! خیلی دوس داشتم آروین ازم بخواد سوییچ رو از زیر پام بدم بهش. آروین چپ چپ نگام کرد که یعنی سوییچم رو بده. منم که خیلی پررو بودم، خودم رو زدم به اون راه و مشغول ور رفتن با دسته گلم شدم.

آروین عصبی شد و زیر لب گفت:

ـ نذار روی سگم بالا بیاد!

آروین بدون این که به من اجازه ی کاری رو بده خم شد و سوییچ رو با هر زحمتی بود از زیر پام برداشت و گذاشت تو جیبش!

قیافه ام اون لحظه دیدنی بود. خیلی ضایع شده بودم. تو دلم کلی بهش فحش دادم. پسره ی بیشعــــور! چی می شد اگه ازم می خواست سوییچش رو بهش بدم؟ براش این قدر سخت بود؟

آخر شب شد. فکر کنم من تا آخر مراسم، از دست آروین و حرکاتش یه پنج کیلویی وزن کم کردم. مهمونا رفتن و فقط خودمونیا موندن. بابا بالاخره افتخار داد و نزدیکم شد. از روز محضر تا امشب، حاضر نشده بود باهام حرف بزنه. از دستم دلخور بود. این رو خوب از تو چشمای غمگینش می خوندم. حقم داشت. غرورش خرد شده بود. نگام رو موهای سفید کنار شقیقه اش ثابت موند. الهی بمیرم برای بابام. پیرش کرده بودم. تو این دو ماهی که گذشت خیلی شکسته شده بود. بغض تو گلوم گیر کرده بود.

بابا که سعی می کرد لبخند بزنه با لحن گرمی گفت:

ـ راویس! مراقب خودت باش. هر مشکلی برات پیش اومد فوری با من تماس بگیر. سفارشاتم رو یادت نره.

سرم رو تکون دادم. می خواستم خیالش رو راحت کنم. بابا با غم و اندوهی که توی صداش موج می زد، گفت:

romangram.com | @romangram_com