#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_89
ندارم. جواب تلفنام رو نمیده. منم که دیدم یه مزاحمم، دیگه بهش زنگ نزدم. اون دلش برای من تنگ نمیشه! سرگرم شوهر و دخترشه! یادش رفته یه مادر پیری هم اون سر دنیا داره.
قطره اشکی از چشمای عمه خانوم به روی گونه اش چکید. دلم براش سوخت. از گیسو شنیده بودم که خیلی تنهایی کشیده. حقش این نبود! پدر جون با عصبانیت گفت:
ـ ویکتوریا از اولشم همین قدر بی عاطفه و بی مسئولیت بود! بهتره فراموش کنی که دختری به اسم ویکتوریا داشتی!
کم به پاش سوختی و ساختی؟! وقتی شوهر خدابیامرزت مرد، تموم زندگیت شد ویکتوریا! چقدر خواستگار خوب و پولدار داشتی! اما همش رو رد کردی چون نمی خواستی ویکی زیر دست ناپدری بزرگ شه. جوونیت رو ریختی به پای دخترت، آخرش چی شد؟ ولت کرد و با اون شوهر زاقارتش رفت پاریس و یه خبرم از مادرش نگرفت. ویکی قدر ندونست و مطمئنم یه روزی پشیمون میشه! ویکی دختر قدرنشناسیه!
پدر جون خیلی کم پیش می اومد که عصبی شه. وقتیم که عصبی می شد معلوم بود که روی اون مسئله خیلی حساسه و براش مهمه. همی اول کاری فهمیدم که پدر جون، مثل جونش عمه خانوم رو دوست داره.
انیس جون لبخندی زد و گفت:
ـ بهروز جان خودت رو اذیت نکن! ویکتوریام جوونه و خام! مطمئنم یه روزی پشیمون برمی گرده پیش عمه خانوم.
عمه خانوم با پشت دستش اشکاش رو پاک کرد و برای این که جو رو عوض کنه، گفت:
ـ از مریم چه خبر؟ تو آمریکا که بودم شنیدم که پسرعموش برگشته ایران!
ناخوداگاه نگام خورد به صورت عین لبوی آروین. کارد می زدی خونش درنمی اومد. این عمه خانومم امروز کلید کرده بود رو مریما! خشم تو چشای عسلی آروین موج می زد. همه زیر چشمی قیافه ی آروین رو نگاه می کردن. می خواستن حس و حالش رو ببینن و ببینن واکنشش چیه!
انیس جون به زور لبخندی زد و گفت:
ـ ما هم... تازه خبر دار شدیم که آریا برگشته!
گیسو خونسرد گفت:
romangram.com | @romangram_com