#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_88


عمه خانوم لبخندی زد و گفت:

ـ اول از هر جایی، می خوام چند روزی مزاحم این زوج جوون بشم. می خوام چند روزی پیششون باشم.

لبخند پررنگی زدم و گفتم:

ـ من که خیلی خوشحالم. کم کم داشتم تو خونه از تنهایی دق می کردم.

اخمای آروین در هم رفت. عمه ملوک گفت:

ـ مگه آروین نمی برتت پارکی، سینمایی، جایی؟

تازه فهمیدم چه گندی زدم. موندم چی بگم که باز آروین به دادم رسید و گفت:

ـ چرا عمه جون! من و راویس مرتب بیرونیم اما خب... همیشه که من پیشش نیستم. واسه همین اغلب روزا تنهاست! من میرم سرکار.

آروین چپ چپ نگام کرد. اوف، اول بسم ا... بدجوری دسته گل آب داده بودم. سرم رو پایین انداختم. خب به من چه؟ الان یه ماهی میشد ازدواج کردیم و منو یه بارم محض رضای خدا تا بقالی هم نبرده. بذار همه بدونن دارم می پوسم تو اون خونه ی لعنتی که شده خونه ی عذاب من!

انیس جون بحث رو عوض کرد و گفت:

ـ خب عمه خانوم، چه خبر از ویکتوریا؟ نیومده بهتون سر بزنه؟

عمه خانوم نگاهی پر از غم به انیس جون انداخت و گفت:

ـ تو ویکتوریا رو نمی شناسی؟ خیلی وقته ازم خبر نگرفته! آخرین باری که اومد، تازه دخترش هلن به دنیا اومده بود و اومد آمریکا، دیدنم. هلن رو هم آورده بود. دو روزی موند و برگشت پاریس. الان شیش ماهی میشه که ازش خبری

romangram.com | @romangram_com