#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_87


عمه لبخندی زد و گفت:

ـ کار خوبی کردی! مریم از اولشم تیکه ی تو نبود. من خیلی به بهروزم گفتم که نذاره این اتفاق بیفته، اما انگار مرغ تو یه پا داشت! خدارو شکر که بینتون اتفاقی هم نیفتاده بود و راحت قید هم رو زدین.

صدای آروین و شنیدم. آهسته گفت:

ـ راحت؟!

انگار عمه نشنید چون حرفی نزدن. شایدم شنید و نخواست موضوع رو کش بده. اگه مریم رو دوست داشت چرا اون حرفا رو به عمه زد؟! یعنی بازم خواست آبروداری کنه؟ خب می تونست بگه که مریم اون رو نمی خواد و رفته سراغ پسرعموش؛ اما آروین که نمی دونه مریم به آریا جواب مثبت داده. اوف، پس فقط جلوی عمه اون حرفا رو زده! چه بد! کاش می شد فراموشش کنه!

دیگه حرفی زده نشد و به سمت خونه ی پدر جون حرکت کردیم. چمدونای سنگین و بزرگ عمه خانوم، به کمک مستخدما به خونه برده شد. همه روی مبل نشستیم. گیسو گفت:

ـ وای عمه خانوم اگه بدونین چقدر از این که اومدین خوشحالم. جاتون تو عروسی آروین خیلی خالی بود.

عمه گفت:

ـ خیلی دلم می خواست تو عروسی ته تغاری داداشم باشم اما خب نشد. معلوم نیس کِی برگردم آمریکا. فعلا که ایران موندگارم!

انیس جون گفت:

ـ اتفاقا خیلیم خوشحال می شیم کنارمون بمونین!

این حرفای انیس جون از روی اجبار یا چرب زبونی نبود، به خوبی از علاقه ی انیس جون و عمه ملوک خبر داشتم. اطلاعات رو از گیسو گرفته بودم. رادین گفت:

ـ چند روزیم بیاین خونه ی ما. من و گیسو خیلی خوشحال می شیم.

romangram.com | @romangram_com