#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_86


انیس جون لبخند پهنی زد و با خیال راحت، سوار ماشین پدر جون که تقریبا پر شده بود رفت. گیسو و رادینم سوار ماشین پدر جون شده بودن. عمه خانوم با کمک آروین چمدوناش رو صندوق عقب ماشین جا داد و صندلی جلو نشست. قبل این که آروین پاش رو بذاره رو پدال گاز، عمه خانوم رو کرد به من و گفت:

ـ راویس جون! چرا جلو ننشستی؟

موندم چی بگم. مِن مِن کردم که آروین سریع گفت:

ـ راویس وقتی جلو می شینه سرگیجه می گیره! واسه همین اکثرا عقب می شینه!

وا رفتم. ای خدا بگم چی کارت کنه آروین! که این قدر راه به راه دروغ میگی و عین خیالتم نیست! من نمی دونم این دروغا رو از کجاش درمیاره؟

عمه خانومم دیگه حرفی نزد. معلوم بود که دلیل آروین ور قبول کرده. آروین از تو آینه چشمکی بهم زد و لبخند پهنی زد. لجم گرفت. روم رو ازش با دلخوری برگردوندم و از پنجره ی ماشین به بیرون نگاه کردم. ماشین راه افتاد. غرق افکار مشوشم بودم که صدای عمه اومد:

ـ راستی آروین، مریم چی شد؟ نشد از انیس بپرسم. باهاش به هم زدی نه؟ یه چیزایی شنیدم.

آخ که چقدر دلم می خواست نظر آروین رو درمورد مریم بدونم. از تو آینه، قیافه ی اخمو و ناراحت آروین رو دیدم. معلوم بود حرف زدن براش سخته!

عمه نگاش کرد و گفت:

ـ آروین! شنیدی چی گفتم؟

آروین با غم عجیبی که تو صداش موج می زد گفت:

ـ به درد هم نمی خوردیم! بعد یه مدت فهمیدیم و توافقی راهمون رو از هم جدا کردیم!

پوزخند گوشه ی لب آروین بود. این یعنی، همش دروغه! من که فهمیدم این رو!

romangram.com | @romangram_com