#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_85
همه از حرفای آروین شوکه شده بودن، اما آروین خیلی خونسرد حرف می زد. کاش راست بود! کاش واقعا عشقش بودم! تا کِی باید فقط حسرت می خوردم؟! با این که همه ی حرفاش دروغ محض و فقط برای حفظ ظاهر بود، اما ته دلم یه جوری شد و لبخند بی اراده رو لبم نشست. البته لبخندم از دید تیز آروین پنهون نموند چون با یه پوزخند گوشه لبش بهم نگاه کرد.
عمه گفت:
ـ ببینم شماها همین جوری می خواین از من استقبال کنین؟ منه پیرزن رو سر پا نگه داشتین خجالتم نمی کشین!
همه از لحن شوخ و با نمک عمه خندیدیم. پدر جون گفت:
ـ خواهر این قدر از دیدنت خوشحال شدیم که یادمون رفت. بچه ها بریم دیگه.
همه از فرودگاه بیرون اومدیم. سوار ماشین آروین شدم. آروین پشت فرمون نشست. آروین نگاهی بهم انداخت و با لحن نیش دارش گفت:
ـ یادته که گفتم به حرفا و کارام زیاد دل نبند. همه ی این کارام فقط نمایشیه! مجبورم جلوی عمه خودم رو عاشق و شیفته نشون بدم! تو زیاد جدی نگیر!
پسره ی پررو! چی فکر کرده بود پیش خودش؟ که من از خدامه اون اراجیف رو بهم بگه؟ هر چند بدمم نمی اومد اما دیگه نه تا این حدی که آروین بخواد به خاطرش تحقیرم کنه! من عاشق چیه آروین باید بشم؟ به جز چهره و جذابیت صورت و تیپش؟! عاشق کمالات و اخلاق بکرش؟! عاشق کمالات نداشتش؟! خیلی حرصم گرفت. با خشم از روی صندلی کمک راننده بلند شدم و صندلی عقب ماشین نشستم.
چهره ی آروین رو از تو آینه می دیدم. موذیانه لبخند می زد. منم محلش نذاشتم و سعی کردم به خودم مسلط باشم تا اونم نتونه به خاطر زجر کشیدنم لذت ببره! از این که حرصم رو دربیاره و عصبیم کنه خیلی لذت می برد! نباید می ذاشتم بیشتر از این لذت ببره! پسره ی پررو!
انیس جون نزدیک ماشینمون شد و رو به آروین گفت:
ـ عمه خانوم قراره با ماشین شما بیاد خونه. ببین آروین...
آروین نذاشت مامانش حرفی بزنه. نگرانی رو از تو چشای انیس جون خوند و با لحن آروم و تسلی بخشی گفت:
ـ خیالتون راحت باشه. حواسم به همه چیز هست.
romangram.com | @romangram_com