#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_84
انگار حالا داشت چه شخص مهمی رو معرفی می کرد. حالا خوبه همه می دونستن کیَم و چیَم!
عمه ملوک عینک فرم مشکی و دایره شکلش رو جابجا کرد و با لبخند مهربونی که رو لباش بود گفت:
ـ پس راویس تویی؟
لبخند کمرنگی زدم و سرم رو تکون دادم. عمه ملوک بغلم کرد. تعجب کردم.
ـ خیلی خوشحالم که می بینمت عزیزم! باید به سلیقه ی آروین تبریک بگم! متأسفم که نتونستم برای عروسیتون بیام ایران.
آخه یکی نیست بگه جای تو اصلا تو اون جشن تنش زا، خالی نبود که حالام به خاطر حضور نداشتنت احساس شرمندگی می کنی! اما خب همین که از دیدنم خوشحال بود و کلی طعنه کنایه بارم نکرد باید کلی قربون صدقه شم برم.
لبخند کمرنگی زدم و خودم رو از تو بغلش بیرون کشیدم و گفتم:
ـ دوست داشتم زودتر باهاتون آشنا می شدم عمه جون! به ایران خوش اومدین.
یعنی از من دوروتر بازم خودمم! البته برای حفظ جایگاهم تو قلب عمه خیلی خیلی این حرفا لازم بود.
عمه که از پاچه خواری و چرب زبونی من معلوم بود خیلی خوشش اومده لبخند پهنی زد و بوسه ای رو پیشونیم کاشت! بعدم رو کرد به سمت آروین و گفت:
ـ پدر سوخته! این لعبت رو از کجا پیدا کردی؟
آروین لبخند محوی زد. جلو اومد و بازوم رو گرفت و با لحن مهربونی گفت:
ـ راویس عشق منه! یه تار موش رو به دنیا نمیدم!
romangram.com | @romangram_com