#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_83
آروین سوار مزدا سه عروسکش شده بود و عینک دودی مارک دارشم زده بود به چشاش. آدم انرژی می گرفت وقتی هم قدمش این قدر خوشگل و خوش تیپ بود؛ اما بازم یه غم عجیب تو دلم حس شد. اون مگه مال من بود؟! اخمام در هم رفت و بدون حرف، سوار شدم. بوی عطر ورساچه ی گرون قیمتش فضا رو پر کرده بود. بوی عطرش رو با نفسای بلندم تو ریه هام بردم. حس خوبی بهم می داد.
صدای پر جذبه و بَمش به گوشم خورد:
ـ خوب گوش کن ببین چی میگم راویس! عمه ملوک، تنها خواهر بابامه و فکر می کنه که ما دو تا عین دوتا کفتر عاشق رفتیم زیر یه سقف! اصلنم از اجباری بودن این ازدواج و مسائل بعدش، چیزی نمی دونه! اون فکر می کنه من و تو عاشق سینه چاک همیم و تو عشق غرقیم!
پوزخند گوشه ی لبش، رو اعصابم بود. تا کی می خواست مستقیم و غیر مستقیم بگه که بین ما هیچ عشق و محبتی وجود نداره؟!
ـ هیچ کس از خونواده ام دوست نداره که عمه چیزی بفهمه! حالا به دلایلی که اصلا به تو مربوط نیست. پس ما باید جلوی عمه خیلی خودمون رو عاشق و شیدا نشون بدیم. هر چند این جور برخوردا برای من تا حد مرگ، عذاب آور و سخته، اما خب مثل این که چاره ای نیست. از اولشم اجبار بوده و حالام هست و منم دیگه کم کم دارم به اجبار عادت می کنم. یاد گرفتم همه چیز رو بهم تحمیل کنن. اولش ازدواج با تو، و بعدشم این جور عاشقونه رفتار کردنا. اوف، بگذریم. فقط یادت باشه که اگه حرفی، بحثی، پیش اومد فقط تو خلوت به هم می گیم. جلوی عمه، فقط عشق! هر چند عشقی بین ما نیست اما حس می کنیم هست. حواست رو خوب باید جمع کنی. حتی قراره چند روزیم عمه بیاد خونه ی من! نباید بذاریم چیزی بفهمه! تو نقشت رو خوب بازی کن منم یه جورایی بهت کمتر گیر میدم و این طوری جبران می کنم. چطوره؟ موافقی؟
مگه می تونستم مخالفتم کنم؟! اصلا از این نقش بازی کردنا خوشم نمی اومد. تا کی باید برای این و اون فیلم بازی کنیم؟ یه چیزی که خیلی آزارم می داد این بود که آروین گفت عمه ملوک قراره چند روز بیاد خونه ی من! خونه ی من؟! مگه، «ما » نشده بودیم؟ چرا همش خودش رو از من جدا می دونست؟ سکوت کردم و آروینم که انگار برگ برنده همیشه دستش بود لبخند مرموزی زد و ماشین رو راه انداخت.
به فرودگاه رسیدیم. دسته گل بزرگی پر از گلای ارکیده ی بنفش و رز، دست گیسو بود. همه بودن. از همه خوشحال تر پدر جون بود. از گیسو شنیده بودم که چقدر تنها خواهرش رو دوست داره. رادین بازم جفتش رو پیدا کرده بود و یه ریز داشت با آروین فک می زد! نمی دونم این دو تا چرا حرفاشون تمومی نداشت! چی می گفتن به هم؟ شایدم غیبت می کردن! والا.
بعد از حدود یه ربع، پدر جون، عمه ملوک و از دور دید و گفت:
ـ بچه ها... عمه اومد.
با اشاره ی چشماشون، نگام رو پیرزنی تقریبا هفتاد ساله ثابت موند. پیرزن که چه عرض کنم! بیشتر شبیه یه خانوم مسن بود. البته با توجه به حرفای گیسو که بهم گفته بود هفتاد سالشه بهش گفتم پیرزن، وگرنه خیلی سرحال می زد. من خودم عمه ملوک رو پیرزنی قوز کرده و پر از چین و چروک فرض می کردم و دیدنش با این تیپ با کلاس و چهره ی تر گل ورگل، باعث شد چشام گرد شه! اصلا چنین قیافه و تیپی تو ذهنم نمی گنجید.
عمه ملوک با لبخندی ملیح و مهربون نزدیکمون شد. دو تا چمدون بزرگ توسی دستش بود. رادین فوری به کمک عمه خانوم رفت.
همه با خوشرویی و خوشحالی از عمه استقبال کردن. نوبت به من رسید. نمی دونستم باید چی کار کنم. خوشبختانه گیسو به دادم رسید و با لبخندی رو به عمه کرد و گفت:
ـ اینم از راویس جون! عروس ته تغاریه ی خونواده ی مهرزاد!
romangram.com | @romangram_com