#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_81






***

بالاخره روزی که قرار بود عمه ملوک از آمریکا بیاد رسید. کارت عروسی کیانا و کوروشم به دستم رسید. دو روز دیگه تو باغ کوروش مراسمشون بود. محو آماده شدن بودم که صدای غرغرای آروین رو شنیدم:

ـ داری دو ساعته چی کار می کنی؟ عروسی که نمی ریم. دیر شد بابا!

کلا ناف این آروین رو با غرغرکردن بریده بودن! دوست داشتم پیش چشمای عمه ملوک خوشگل جلوه بدم. هر چند خوشگل بودم!

خودم رو کشته بودم. رژ لب قرمز آتیشی رنگی به لبام مالیدم. آرایشم تقریبا غلیظ بود. هر چند خودم زیاد این مدل آرایش رو دوس نداشتم اما خب بعضی وقتا لازم بود!

از اتاقم بیرون اومدم. متوجه نگاهای سنگینِ آروین روی خودم شدم. نگاش کردم..خیره و با تعجب زل زده بود بهم! یه لحظه حس کردم جذب زیباییام شده و داشتم تو ابرا سیر می کردم که یه اخم غلیظی کرد و با حرص گفت:

ـ این چه سر و وضعیه واسه خودت درست کردی؟ عروسی که نمی ریم! برو زود نقاشی ای که رو صورتت پیاده کردی رو پاک کن و بیا که دیر شد!

لجم گرفت. خواستم اعتراض کنم که گوشی آروین زنگ خورد و آروین پشتش رو کرد بهم و سرگرم حرف زدن شد. با لج به اتاقم برگشتم. حرصم گرفته بود از این که مرتب تو کارام دخالت می کرد و نمی ذاشت من دخالتی تو کاراش کنم. کیف دستیم رو با حرص پرت کردم رو تخت. دوست نداشتم به دستوراش که معلوم بود فقط به خاطر آزار دادنمه، گوش بدم!

بعد از پنج دقیقه، آروین وارد اتاقم شد. وقتی منو با همون آرایش، دید عصبی شد و گفت:

ـ تو چرا حاضر نیستی هنوز؟ مگه نگفتم آرایشت رو پاک کن! دیر شده می فهمی این رو؟ همه تو راه فرودگان.

روم رو ازش برگردوندم و با لحنی که بغض و ناراحتی و لجبازی توش موج می زد گفتم:

romangram.com | @romangram_com