#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_80


ـ واسه چی؟ اگه نیای کیانا می کشتت. می دونی که چقدر اکیپمون بدون تو مزخرفه!

ـ خودمم دوس دارم بیام، اما قراره عمه ی آروین از آمریکا بیاد، قراره بریم ملاقاتش.

ـ قرار نیس که تو فرودگاه بمیری! دو دقیقه میری استقبال و میای دیگه.

ـ حالا ببینم چی میشه! سالن گرفتن؟

ـ نه بابا، باغ کوروش گرفتن.

ـ مگه کوروش باغ داره؟

ـ وا، یادت نیس مگه؟ پرادوش رو فروخت باغ خرید.

ـ آها چرا یادمه. به به، پس حسابی شب خاطره انگیزی میشه!

ـ اوه چه جورم! من که دارم خودم رو می کشم برای عروسیشون! دنبال یه لباس خوبم. از دیروز تو پاساژا علافم. هیچی چشمم رو نمی گیره.

ـ تو که اون همه لباس داری!

ـ وای نه، می خوام پوز ملیحه رو بمالم به خاک! دنبال یه پیرهن مامان و نانازم.

از تنفر مونا به ملیحه خیلی خوب خبر داشتم. ملیحه خیلی لوس و افاده ای بود. همین اخلاقشم مونا رو عصبی می کرد و باعث میشد طعنه و کنایه بارش کنه! همیشه سوژه ی خنده های ما، ملیحه و مونا بودن. با شهریار و کیانا خیلی مسخره شون می کردیم. عین بچه های سه ساله دعوا می کردن.

تماس تلفنیم با مونا تموم شد. خیلی دوست داشتم تو عروسی کیانا باشم. هر چی بود، دوستم بود و خیلی باهاش راحت بودم. دوست داشتم ببینم تو لباس عروس، چه شکلی میشه! کیانا از کوروش خیلی خوشگل تر بود. کوروشم چهره اش خوب بود اما خب یه سر و گردن از کیانا کوتاه تر بود و من اگه جای کیانا بودم، شب عروسی عمرا کفش پاشنه بلند می پوشیدم! والا. وای چطوری با اخلاق خوب و گرم آروین، برم عروسی؟! از الان تا جمعه شب، عزا گرفته بودم. چشمم به قاب عکس اون دختره، رو دیوارا افتاد. پوفی کشیدم و بلند شدم.

romangram.com | @romangram_com