#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_69
ـسلام گیسو جون تویی؟
ـ آره عزیزم. چطوری؟
ـ خوبم مرسی. تو چطوری؟ آقا رادین چطوره؟
ـ من خوبم، رادینم خوبه. آروین خوبه؟
حالا هی این خوبه و اون خوبه! ایـــــش. یه بار بگو چرا زنگ زدی دیگه!
ـ اونم خوبه!
ـ می خواستم بگم اگه مزاحم نیستیم من و رادین بیایم اون جا، امروز رو با هم باشیم.
خیلی خوشحال شدم. هر چی بود از بی حوصلگی و ترک دیوارا رو شمردن برام بهتر بود!
ـ اوه چه فکر خوبی. خیلیم خوشحال میشم.
ـ مرسی عزیزم. پس می بینمت. بوس.
ـ باشه عزیزم. فعلا.
خدا کنه آروین زود بیاد. به آشپزخونه رفتم. صبحونه ام نخورده بودم اما هیچ میلی نداشتم! چشمم به عکسای دختره افتاد. اوف، این رو کجای دلم بذارم؟! آخه بگو آروین من با دیدن اینا اصلا تمرکزی برای انجام کارام دارم؟
خیلی قلبم شکست. شده بود هووی من! شایدم من هووی اون بودم، اما هر چی بود از نصب شدن اون عکسا به دیوارای هال، اصلا راضی نبودم. نفسم رو پر صدا بیرون دادم و سعی کردم به عکسا فکر نکنم. به فکر یه ناهار عالی برای خونواده ی شوهر باشم!
romangram.com | @romangram_com