#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_68
با حرص داد زدم:
ـ من نمیام! هر کاری دلت می خواد بکن!
همینم مونده بود با این روانی برم کوه! کوفتم می شد.
ـ به جهنم! نیای بیشترم حال میده.
به اتاقم برگشتم. صدای ضبط قطع شد. مسخره، فقط می خواست منو از خواب بیدار کنه!
رو تخت دراز کشیدم. بعد از ده دقیقه صداش رو شنیدم:
ـ من دارم میرما! برای آخرین بار میگم، میای یا نه؟
جوابش رو ندادم. جواب ابلهان خاموشیست. من نمی دونم چطوری جرئت کرده بعد از اون همه تحقیر و حرفای بدی که دیشب بارم کرد، دوباره باهام حرف بزنه! خیلی روش زیاد بود. صدای کوبیده شدن در ورودی اومد. پس رفت!
آخه یکی نیست بهش بگه تو کجا پاشدی رفتی؟ اونا مگه دوستای من نیستن؟ تو چی کاره ای آخه؟ اَه.
چند ساعتی رو تخت غلت زدم. خواب از سرم پریده بود دیگه! هر کاری کردم خوابم نبرد. کاش منم رفته بودما. خیلی وقت بود با اکیپمون نرفته بودم کوه! اگه این آروین مزاحم نبود من الان داشتم به دعواهای مونا و ملیحه می خندیدم. ایـــــش، نخود هر آش. بگو آخه تو رو سنَنه که پاشدی رفتی؟
صدای تلفن اومد. ساعت ده شده بود. به سمت تلفن رفتم.
ـ الو؟ بله؟
ـ الو، سلام راویس جون. خوبی عزیزم؟
romangram.com | @romangram_com