#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_62
به تته پته افتادم. قیافه اش خیلی ترسناک شده بود.
ـ نه... خب... خب... قرار بود... کی... کی زنگ بزنه؟
آروین نزدکم شد. از خشم زیاد، قفسه ی سینه اش، بالا و پایین می اومد. خیلی ترسیده بودم. خدایا چرا به من خوشی نمی اومد؟ دهنم از ترس، خشک شده بود. به زور آب دهنم رو قورت دادم. پره های بینیش باز و بسته می شد.
ـ یه دختر، زنگ نزد خونه؟
ـ کِی؟
ـ با من بحث نکن راویس! تو همین چند روزه که اومدی تو زندگیم و این جا رو برام جهنم کردی. کسی زنگ نزده؟
ـ نه به خدا. هیشکی. فقط یه بار شیرین و یه بارم مونا.
آروین رو مبل نشست و کتش رو با خشم، از تنش درآورد و پرت کرد رو مبل کناریش. یه دفعه یه چیزی یادم اومد. گفتم:
ـ آها، یادم اومد. یه دختره زنگ زد این جا.
آروین مثل جن زده ها از روی مبل بلند شد و فوری اومد روبروم ایستاد. خیلی ترسیدم و جیغ خفیفی کشیدم.
آروین با خشم گفت:
ـ درد. هی راه به راه جیغ می کشه! دختره ی دیوانه.
بغضم رو قورت دادم. این حرفا رو به من م یزد؟ شیطونه میگه بزنم دکوراسیون صورتش رو عوض کنما. پسره ی...
romangram.com | @romangram_com