#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_61


گوشی رو سر جاش گذاشتم. ای درد بگیری مونا. اصلا با این اخلاق گند آروین، راضی نبودم برم کوه. خدای اخلاق بود و مطمئن بودم کوفتم میشه. امروز خیلی حالم رو گرفته بود و تا حد مرگ از دستش عصبی بودم.





***

قابلمه ی غذا رو گذاشتم روی گاز، تا گرم شه! تی وی روشن بود. اصلا اهل تماشای تی وی نبودم اما خب به خاطر این که از شر سکوت عذاب آور خونه راحت شم، مجبور بودم روشنش کنم. از هیچی بهتر بود!

صدای کوبیده شدن در اومد. نمی دونم چرا از اومدن آروین خوشحال بودم. دوس داشتم بابت صبح، ازش تشکر کنم. با این که باهام بد حرف زد، اما به خاطر من از خوابش زد و نامردی بود اگه کارش رو جزو وظایفش بدونم.

جلو رفتم. یا خدا! این چه قیافه ای بود؟!

خواب هیچ بدبختی نیاد. کتِ خوش دوخت و مارک دار اسپورتش پاره پوره شده بود. یقه ی پیرهنش تا نزدیکی شکمش پایین بود و دکمه های لباسش کنده شده بود. موهاش به هم ریخته و آشفته بود. از خشم زیاد، نفس نفس می زد و عرق درشتی روی پیشونیش نشسته بود.

ـ سلام. چرا این طوری شدی؟

با خشم، کیفش رو پرت کرد رو مبل، روبروم وایساد و گفت:

ـ کسی خونه زنگ زده؟

شوکه شدم. منظورش کی بود؟ وقتی دید غرق فکرم، داد زد:

ـ کری؟! نمی شنوی چی میگم؟

romangram.com | @romangram_com