#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_6
نگاهای سنگین تک تک فامیل و رو خودم حس می کردم. فامیلای ما که از شیراز اومده بودن و فامیلای آروینم که تک و توک می شناختم و بعضیاشون با حسادت و با گوشه چشم نازک کردن بهم نگاه می کردن. حس بدی داشتم. بعضیام با نگاه های پر از تحسین، نگام می کردن، اما خوشحال نبودم. اگه هر موقعیتی غیر از الان بود شاید خوشحال می شدم و کلی ذوق می کردم؛ اما امشب... نه!
پدر جون، بابای آروین نزدیکمون شد. به احترامش هردومون بلند شدیم. پدر جون دستی به شونه ی آروین زد. خیلی از دستش دلخور بود و حتی جلو نیومد تا آروین رو بغل کنه یا صورتش رو ببوسه! به همون ضربه رو شونه ی آروین اکتفا کرد. مرد خیلی فهیم و مقتدری بود، اما باید درکش می کردیم. غرورش له شده بود.
سکوت بدی بینمون بود. پدر جون جعبه ای مخملی قرمز رنگ به سمتم گرفت و در حالی که سعی می کرد لبخند بزنه گفت:
ـ خوشبخت باشید.
در جعبه رو باز کردم. یه زنجیر ظریف طلا سفید بود. خیلی ناز بود.
لبخندی زدم و گفتم:
ـ مرسی پدر جون!
پدر جون بدون حرف دیگه ای رفت.
اسم "پدر جون" که از دهنم در اومد چشای عسلی رنگ آروین پر از خشم شد. دوس نداشت من این قدر خودم رو راحت و صمیمی نشون بدم.
نگام می کرد. رگه های قرمز رنگی تو چشای درشت و عسلیش پیدا بود. یه لحظه ترسیدم. لب پایینیم رو گاز گرفتم.
عجب شبی بود! فامیلای خیلی نزدیک از صوری بودن مراسم و اتفاقایی که افتاده بود خبر داشتن و با ناراحتی نگامون می کردن.
چقدر همه چیز هول هولکی و زود اتفاق افتاد. در عرض یه ماه! یه عقد ساده ی محضری و حالام یه مراسم عروسی.
از امشب دوره ی جهنمی زندگیم شروع می شد. خودم و برای همه چیز آماده کرده بودم. مقصر بودم و باید می ساختم!
romangram.com | @romangram_com