#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_58
ـ ما فقط با هم همخونه ایم! نه بیشتر و نه کمتر.
با بغض گفتم:
ـ پس اون اسمایی که رفته تو شناسنامه ی هم، چیه؟
آروین پوزخندی زد و گفت:
ـ یه بازی کثیف! کارگردانش خودت بودی راویس. یادت رفته؟ خودش شروعش کردی، پس منتظر آخرش باش.
داشت تهدیدم می کرد؟! لعنتی! حالا خوبه می دید چقدر حالم بده.
****
بدنم حسابی کوفته بود. یه خواب راحت نداشتم. به اتاق خوابم رفتم و لباسام رو در آوردم. آروین منو رسوند و رفت. باز جای شکرش باقی بود که منو همون تو بیمارستان ول نکرد و بره! ازش بعید نبود! کشوی میز توالتم رو باز کردم. قاب عکس آروین به چشمم خورد.
حتما تا حالا متوجه نبودن عکسش نشده دیگه. بهتر. پیش خودم می مونه! فوقش اگرم ازم پرسید ازش خبر ندارم، میگم نه! اصلا قاب عکس اون مجسمه ی ابوالهول به چه دردم می خورد؟ چرا این قدر خودم رو دارم می کشم تا بهم توجه کنه؟ دوسش داشتم؟ آره داشتم و دارم.
romangram.com | @romangram_com