#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_57
آروین ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
ـ تب کرده بودی! اگه یه کم دیر می رسوندمت، فلج می شدی! چرا یهو این طوری شدی؟ خواب چی و دیدی؟
دوباره یاد اون کابوس لعنتی افتادم. وقتی دید رفتم تو فکر، بی خیال سؤالش شد و گفت:
ـ دکتر گفت یه فشار عصبی بوده.
ـ ساعت چنده؟
ـ طرفای هشت صبح.
هشت صبح؟! یعنی آروین بیچاره از ساعت چهار تا حالا بالای سر منه؟
ـ چرا بهم کمک کردی؟ تو که... تو که نمی خواستی سر به تنم باشه؟
ـ انتظار داشتی چی کار کنم؟
ـ بی خیال بری بخوابی.
چشاش از تعجب گرد شد. یه دفعه حس کردم حالت نگاش عوض شد و گفت:
ـ نمی خواستم بازم برام دردسر درست کنی. اگه بابات می فهمید بلایی سرت اومده منو ول نمی کرد. نمی خوام الکی آتو دستش بدم. مجبور بودم که بیارمت وگرنه اگه به خواست دلم بود، عمرا این کار رو می کردم. تو همیشه برام فقط یه زحمتی، نه بیشتر!
شده بود همون آروینی که ازش توقع داشتم. من براش زحمت بودم؟ خب نجاتم نمی داد. کسی مجبورش نکرده بود! چقدر سخت بود کسی تو رو مایه ی دردسر و عذاب بدونه! چرا من این قدر بدبخت بودم؟ منو بگو که فکر می کردم نگرانم شده! هه، خیال باطل.
romangram.com | @romangram_com