#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_56


دیگه چیزی نشنیدم و همه چیز جلوی چشام تیره و تار شد!





****





وقتی چشام رو باز کردم آروین بالای سرم بود. چشاش از بی خوابی قرمز شده بود. رنگ صورتشم حسابی پریده بود.

تو بیمارستان بودم و به دستم سرم وصل بود. مانتو و شال تنم بود. کار کی بود؟ آروین؟! اون منو آورده این جا؟ نه، این امکان نداره! اون نمی خواد سر به تنم باشه! اون حاضره من بمیرم نه که نجاتم بده و منو بیاره این جا.

دستم رو فشار داد و گفت:

ـ الان بهتری؟

هنوز تو شوکِ مهربون شدن آروین بودم. مگه میشد این قدر تغییر کنه؟ در عرض چند ساعت!

ـ سِرُمت تموم شه می ریم.

ـ چرا... چرا منو آوردی این جا؟

romangram.com | @romangram_com