#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_55
صدای موزیک، کر کننده بود. همه جا تاریک بود. چندتا رقص نور تو اتاق گذاشته بودن. اون وسط حسابی شلوغ بود و دختر و پسر عین مور و ملخ تو هم وول می خوردن. حالت تهوع شدیدی داشتم. سایه ای اومد سمتم! بدنم لرزید. خیلی ترسیدم. بلند بلند و با چندش می خندید.
در رو محکم بست. دستش یه بطری مشروب بود. چشاش خمار بود. نه، من تنهام! وای نه، لعنتی!
جیغ کشیدم و با صدای جیغم از خواب پریدم. نفس نفس می زدم. عرق سردی روی پیشونیم نشسته بود! در اتاقم به شدت باز شد. آروین ظاهر شد. بیچاره ترسیده بود.
ـ چته؟ خوبی؟
موهاش پریشون بود و مشخص بود که از خواب پریده. با وحشت نگام می کرد. نزدیکم شد. حالم شدید بد بود. تکونم داد و گفت:
ـ راویس؟ راویس خوبی؟
جیغ زدم و با وحشت گفتم:
ـ من تنها بودم! هیچ کس نبود. هیچ کس به دادم نرسید. من... من از تاریکی می ترسم. من از تنهایی می ترسیم.
آروین وقتی حال خرابم رو دید بازوم رو گرفت و سرم رو به سینه اش چسبوند. هق هق تو آغوشش گریه کردم! باورش برام سخت بود که آروینی که اون قدر ازم بیزار بود حالا با ملایمت بغلم کرده و داره با نوازش کردن موهام سعی می کنه آرومم کنه! این چش بود؟! چقدر آغوشش آرامش داشت. چقدر حالم خوب شده بود!
ـ آروم باش راویس. تو فقط کابوس دیدی! همین!
می دونستم کابوس دیدم اما خیلی وحشتناک بود. بدنم هنوزم می لرزید. آروین دستش رو روی بازوهام گذاشت و گفت:
ـ چرا این قدر می لرزی؟ چرا این قدر یخی؟ راویس؟ راویس؟
romangram.com | @romangram_com