#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_54


ـ چرا نمی خوری؟

نگاش کردم. چشاش رو ریز کرد و گفت:

ـ نکنه، می خوای من و آقا آروین رو چیز خور کنی و بفرستی اون دنیا؟

بعد بلند خندید. من به این لودگیا و این خنده های بی غل و غش مونا عادت داشتم، اما آروین چشاش چهارتا شده بود و با تعجب به مونا زل زد. بعد که دید مونا، از ته دل می خنده لبخندی زد. باید لبخند بزنه. اون نزنه، من بزنم؟ امروزم رو کوفت کرده بود. منم جاش بودم غش غش می خندیدم.

بعد از این که مونا، ته بشقابش رو درآورد، سالادشم با اشتها خورد و گفت:

ـ وای ترکیدم از بس خوردم. مرسی راویس جونم. فوق العاده بود. قبل این که دستپخت تو رو بخورم فکر می کردم شهریار باید هلاک غذاهای من باشه و کلی به خودم می نازیدم، اما انگار تو صد برابر من دستپختت عالیه! حسابی آقا آروینم با غذاهای خوشمزت چاق میشه ها!

من و آروین ساکت بودیم. حرفی نداشتیم بزنیم. بعد از یه سکوت عذاب آور، گفتم:

ـ شما برید تو هال، من ظرفا رو جمع می کنم و میام!

مونا رفت. آروینم بشقاب خالیش جلوش بود. اگه هر زمانی غیر از الان بود، از این که آروین غذاش رو تا ته خورده، از خوشی سکته می کردم اما الان هیچ دلیلی برای خوشحالی نداشتم.

آروین از جا بلند شد و گفت:

ـ زودتر بیا پیش دوستت.

فصل چهارم



romangram.com | @romangram_com