#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_53


ـ یه امروز داد و هوار راه نمی نداختی نمی شد، نه؟ همش چند ساعت دندون رو جیگر می ذاشتی. این قدر سخت بود؟ آبروم رو بردی.

خواستم از کنارش رد شم که با خشم، بازوم رو کشید و منو محکم چسبوند به دیوار! اوف، پسره ی خل و چل استخونام داشت خرد می شد.

نفساش تند شده بود و به شدت می خورد تو صورتم. یقه ام رو گرفته بود و محکم فشار می داد. کم مونده بود خفه شم!

ـ خوب گوشاتو وا کن ببین چی میگم دختره ی زبون نفهم! اگه اون داداش مفنگی گلاره رو پیدا نکنی و این بازی کثیف رو تمومش نکنی بیچاره ات می کنم. کاری باهات می کنم که روزی صد بار به پام بیفتی که بریم دادگاه و مهریه ات رو ببخشی و بری ردِ کارت. شنیدی چی گفتم؟

نفسم بالا نمی اومد. دستاش شل شد و یقه ام رو ول کرد. چشاش سرخ شده بود. خیلی عصبی بود. دستم رو از گلوم گرفتم و با بغض نگاش کردم. احساس حقارت و بدبختی می کردم. آروین به سرعت باد، از آشپزخونه بیرون رفت.

لعنت بهت گلاره! لعنت به تو و اون داداش هرزه و عوضیت! لعنت به من. لعنت به این زندگی خرَکی!

ناهار آماده شده بود. میز رو چیدم اما بدون هیچ ذوقی! ضد حال خورده بودم اساسی. دل و دماغ دیزاین میز رو اصلا نداشتم. اشتهامم کور شده بود. صداشون کردم برای ناهار. مونا و آروین سر رسیدن. از این که برای اولین بار، آروین در حضور خودم مزه ی غذام رو می چشید هیچ حسی نداشتم. شاید اگه قبلش اون دعواها رو باهام نمی کرد الان از خوشحالی ذوق مرگ می شدم، اما... حالا هیچ حسی نداشتم.

مونا با خوشحالی به غذا زل زد و روی صندلی نشست و گفت:

ـ وای ببین راویس چی کرده! حسابی کدبانو شدیا دختر! عجب غذای اشتها آوری.

لبخند نزدم. به چی لبخند بزنم؟ به این زندگی نکبتیم؟ یا به شوهر عاشقم؟

آروین بدون هیچ حرفی، روبروی مونا روی صندلی نشست. مونا با ،بَه بَه و چَه چَه بشقابش رو پر از برنج کرد و قاشقی خورش هم روی برنجش ریخت و قاشقی از برنج و خورش رو خورد و با ذوق گفت:

ـ وای راویس معرکه شده! خیلی خوشمزه است دختر.

حرصم گرفته بود. مونا کوفت کن دیگه! اَه، می بینه حوصله ندارما. آروینم آروم آروم می خورد و ساکت بود. برام اصلا مهم نبود که از دستپختم خوشش میاد یا نه. خوشش نیاد به جهنم! با قاشقم داشتم بازی می کردم که مونا گفت:

romangram.com | @romangram_com