#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_50
ـ ببخشید... شما... شما...
بریده بریده حرف می زد. انگار حرف زدن براش سخت بود. صدای ظریف و ملوسی داشت.
ـ کاری داشتین خانوم؟
دختر به خودش مسلط شد و گفت:
ـ شما همسرشون هستین؟
جا خوردم. این کی بود که خبر نداشت زن آروینم؟
ـ بله! یه هفته ای میشه عروسی کردیم. اما... شما کی هستین؟
تماس تلفنی با شنیدن بوق آزاد، قطع شد. اوف، ملت روانی شدن. این دیگه کی بود؟
نمی دونستم باید به آروین موضوع رو بگم یا نه. اصلا چرا باید بهش بگم؟ اون دختره که خودش رو معرفی نکرد. یه خُل دیوونه بوده دیگه!
بی خیال دختره شدم و به آشپزخونه رفتم. زیر گاز رو خاموش کردم. خواستم برم سمت یخچال که تا برگشتم با سینه ی پهنی برخورد کردم. این قدر ترسیدم که جیغ کوتاهی کشیدم. آروین بود. پرت شدم تو بغلش! وقتی دیدم داره با تعجب نگام می کنه، خودم رو جمع و جور کردم و از بغلش جدا شدم.
ـ مرض! چته تو؟ چرا این قدر جیغ جیغویی؟ روح که ندیدی. خیر سرت مثلا شوهرتم! گوشم کر شد.
واه واه. این چقدر عین پیرزنا غر می زد! خودم رو زدم به اون راه و گفتم:
ـ تو یهو عین روح سبز میشی به من چه؟
romangram.com | @romangram_com