#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_48


مثل خنگا نگاش کردم. بلند خندید. فهمیدم دستم انداخته! اخمام رفت تو هم!

ـ من جدی پرسیدم مسخره.

ـ خب آخه این چه سؤالیه؟ خوبه دیگه.

ـ اما... من... فکر می کنم که...

داشتم حرفم رو می زدم که در باز شد و آروین سر رسید. حرفم رو خوردم. ظرف سالاد رو روی میز گذاشتم و به سمت آروین رفتم.

ـ سلام عزیزم. خسته نباشی!

آروین مات و مبهوت بهم زل زد. ازم انتظار این همه محبت رو نداشت. ابروهاش رو بالا انداخت. حرفی نزد. کتش رو در آورد. هنوز مونا رو ندیده بود. هول شدم و گفتم:

ـ مرسی عزیزم. منم خوبم!

آروین شوکه شد. حالا فکر می کرد از تنهایی زده به سرم! خب بفهم دیگه خنگ! حتما باید یه خرابکاری کنی. یه دفعه، مونا اومد جلو و سلام داد. آروین چشاش چهارتا شد. تازه معنی محبتای منو می فهمید. با لبخند جواب سلام مونا رو داد. مونا بهش تبریک گفت. آروینم با یه لبخند کمرنگ تشکر کرد. کت آروین رو به چوب لباسی آویزون کردم.

مونا و آروین رو مبل نشستن. لیوانی شربت آبلیمو درست کردم و به هال رفتم. براش گذاشتم روی میز. بدون تشکر لیوان رو برداشت و یه نفس سر کشید. لعنتی! می میری یه تشکر جلوی مونا ازم بکنی؟ مونا انگار حواسش نبود و یا بی خیالی نگامون می کرد.

آروین با لبخند مهربونی که من از ذوق دیدن لبخندش نیشم وا شده بود رو به مونا گفت:

ـ خب... شما عروسی حضور نداشتین، نه؟

من به جای مونا گفتم:

romangram.com | @romangram_com