#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_47


ـ ندید بدید، می دونی که برای من اصلا پول مهم نیست.

ـ آره خب راست میگی. تو همیشه عاشق آدمای جذاب و قوی بودی. همیشه دوست داشتی زن کسی شی که بتونی بهش تکیه کنی!

لبخند تلخ و کمرنگی رو لبام نشست. آروین هم جذاب بود و هم مطمئنم که تکیه گاه قوی و مطمئنیه! اما سهم من نیست! سعی کردم دیگه به آروین فکر نکنم و مشغول پختن غذا شدم. باید با آروین حرف می زدم. دوست نداشتم مونا از جریان بین من و آروین باخبر شه!

ـ مونا! به شهریارم بگو ناهار بیاد. دور هم خوش می گذره.

ـ اون معمولا ناهارا خونه نمیاد. دو ماهم سر کار نرفته حسابی سرش شلوغه! وقت برای دیدنش زیاده!

غذا رو آماده کردم. یه ساعتی گذشته بود. مشغول درست کردن سالاد شدم. مونا برگی کاهو از تو سبدی که کنارم بود برداشت و مشغول خوردن شد.

ـ مونا؟

ـ هووم؟

ـ یه سؤال بپرسم ازت؟

ـ آره بگو.

ـ زندگیت خوبه؟ ازش راضی هستی؟

مونا با لحن بامزه ای گفت:

ـ آره بچه ی خوبیه! می سازیم با هم.

romangram.com | @romangram_com