#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_45


باز خداروشکر بهونه ی بهتری داشتم و می تونستم از آروین استفاده کنم، وگرنه خودم می دونستم برای آروین یه ذره هم مهم نیست. مونده بودم چطور، شهریار به مونا اجازه می ده راحت بره پارتیای سامی. خوب می دونستم که شهریارم تو پارتیا هست! اما خب حس می کردم اون همه عشقی که تو یونی، این دو تا به هم داشتن بیشتر بود تا الان که زن و شوهر بودن. اون موقع تو یونی، شهریار خیلی هوای مونا رو داشت و مدام کنارش بال بال می زد. اما حس می کردم اون کشش قبل رو به مونا دیگه نداره! این مسئله رو خیلی خوب از قیافه و لحن دلخور مونا می فهمیدم.

ـ اوکی. پس فردا که نمیای پارتی، اما جمعه قراره بریم کوه. اون رو که دیگه هستی؟ آره؟

با ذوق گفتم:

ـ آره. چه جـــــورم!

عاشق کوهنوردی با اکیپ باحالمون بودم. خیلی خوش می گذشت.

ـ کیا میان؟

ـ همه! سامی، ملیحه ی نخود، کیانا، کوروش...

ـ شهریار چی؟

ـ وا. اون که رئیسمونه! مگه میشه اون نباشه؟

مونا چشمش به خیاری افتاد و خم شد و خیار رو از تو ظرف بلوری برداشت و مشغول پوست گرفتنش شد.

ـ مونا؟ ناهار رو بمون، اوکی؟

مونا با همون لحن شیطونش گفت:

ـ مگه تو ازم دعوت کردی و من گفتم نمی مونم؟!

romangram.com | @romangram_com