#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_42


قلبم افتاد کفِ پام! گلاره؟! دو ماهی بود که سعی کرده بودم کاری رو که باهام کرد رو فراموش کنم، اما انگار قسمت نبود من فراموشش کنم. آخرش می میرم و از این دنیا راحت می شم!

مونا صداش رو بالا برد و گفت:

ـ راویس! کجایی؟

ـ بگو. بگو چی گفتی؟

ـ تو حالت خوبه دختر؟ میگم از گلاره خبر داری؟

ـ نه خبر ندارم.

ـ نمی دونی کجاس؟

می دونستم که بعد از اون افتضاحی که به بار آورد رفته بود اتریش، اما اگه به مونا می گفتم لابد ازم می پرسید از کجا می دونم و ممکن بود قضیه لو بره. پس بدون این که از دروغی که دارم میگم خم به ابرو بیارم، گفتم:

ـ نه خبر ندارم کجاست.

مونا لبخندی زد و گفت:

ـ از چه کسیَم دارم سراغش رو می گیرم. هنوز یادم نرفته که سایه ی هم رو با تیر می زدین.

راست می گفت. من و گلاره همیشه با هم دعوامون بود و دلِ خوشی از هم نداشتیم. از اولشم نباید با گلاره زیاد رفت و آمد می کردم. مونا هم چندباری بهم اخطار داده بود. حماقت از خودم بود! دودم کرد و رفت. نمی بخشمش! هیچ وقت! نه خودش رو نه اون برادر بد ترکیبش رو!

با یادآوری خاطرات تلخم، آه پرسوزی کشیدم.

romangram.com | @romangram_com