#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_4


همین که حرفی بهم نزد باید حسابی به خودم ببالم. شیشه ی ماشین و تا نصفه پایین کشیدم. چند تا نفس پی در پی و عمیق کشیدم.

نگام رو حلقه ی زرد و بدون نگین دست چپم ثابت موند. اشک تو چشام حلقه بست. با هر زوری بود بغضم رو فرو خوردم. نه امشب وقت گریه نبود! هیچ وقت فکر نمی کردم این طوری ازدواج کنم. بالاخره به باغی که مراسم توش برگزار شده بود رسیدیم.

اوه چه خبر بود! یه ایل مهمون ریخته بودن تو باغ. با دیدن ما، صدای جیغ و سوت و دست بلند شد.

بوی اسپند و صدای کر کننده ی ارکسترم که دیگه هیچی! لبخند مصنوعی رو لبام نشست. فیلمبردار سر رسید. اصلا معلوم نبود از کجا هی سر و کله اش پیدا میشه. داشت کم کم کُفریم می کرد.

مجبور شد زودتر از من پیاده شه و بیاد و در سمت منو باز کنه. نمی خواست بهونه دست بابام بده. بابام خوب حرکاتش رو زیر نظر گرفته بود! حداقل باید جلوی بابام وانمود می کرد که این ازدواج رو قبول کرده.

دستام می لرزید. مثل مجسمه وایساده بود تا خودم پیاده شم. حرصم گرفت. پسره ی بیشــــعـــور! خیر سرش دوماد مگه نبود؟! لعنت به تو! لااقل یه زحمت بکش دستِ مبارک و جلو بیار و کمک کن با این لباس سنگین پیاده شم!

هیچ حرکتی نکرد. با غرغر و با سختی از ماشین پیاده شدم. حس کردم همه ی نگاه ها به منه! حس کردم همه سردیاش رو دیدن و می خوان با چشم بهم ترحم کنن! به خاطر همین سرم رو بلند نکردم. صدای فیلمبردار اومد:

ـ آقا دوماددست عروس خانوم رو بگیرین و آروم آروم برین سر جاتون بشینین.

خشم و تو صورتش می دیدم. اگه بابا و نگاهای خیره ی مهمونا نبود قطعا یه بلایی سر فیلمبردار میاورد.

الکی و خیلی سست بازوم و ادامه ی بلند لباسم رو گرفت و کمک کرد تا راه برم! باز خدا پدر فیلمبردار و بیامرزه. اگه این رو نمی گفت که این منو ول می کرد و خودش می رفت! ازش بعید نبود.

جلوتر رفتیم. انیس جون با خوشحالی نزدیکمون شد. نمی دونم چرا خوشحال بود؟ اون که می دونست عروسش چه غلطی کرده و با چه وقاحتی وارد خونواده شون شده! از این که یکی پیدا شده بود که به روم بخنده جون دوباره گرفتم!

انیس جون صورتم رو گرفت و با دستش سرم رو خم کرد و بوسه ای به پیشونیم زد. خیلی مهربون بود. جای مامان نداشته ام دوسش داشتم. با بغض گفت:

ـ خوشبخت بشید ایشالا.

romangram.com | @romangram_com