#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_39


قیافه ی مونا خیلی تغییر کرده بود. ابروهاش کلفت تر شده بود. همیشه عاشق ابروهای کلفت و نصفه بود. بالاخره به آرزوش رسید! موهاش مشکی پر کلاغی بود و شال قرمز رنگیم سرش کرده بود. تضاد رنگ موهاش و رنگ شالش، خیلی خوشگل بود!

ـ اصلا باورم نمی شد در عرض دو ماه ازدواج کرده باشی راویس.

ـ منو دستِ کم گرفتی خانوم!

ـ خیلی نامردی ولی این قدر عجله داشتی که نتونستی صبر کنی تا من از کیش برگردم!؟

ـ این قدر غر نزن عین پیرزنا. برات که صد بار توضیح دادم. ولش کن این حرفا رو. تعریف کن ببینم، کیش خوش گذشت؟

ـ اووه. خیلی زیاد!

ـ بشین برات یه چیزی بیارم بخوری.

ـ بدو که می خوام ببینم چه کدبانویی شدی!

از جام بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم. خدا مونا رو خیر بده که اومد پیشم! دیگه داشتم می پوسیدم از بی حوصلگی و تنهایی! یه هفته از عروسیم گذشته بود و من مثل زندونیا اسیر خونه شده بودم. هر چند آروین با من کاری نداشت و براشم مهم نبود که خونه باشم یا نه! اما خب جایی رو نداشتم برم. حوصله ی رفتن به خونه ی شیرینم اصلا نداشتم. دوست نداشتم فعلا برم خونه ی آشناها. چون تا می رفتم همه با دلسوزی زل می زدن بهم و منم خیلی اذیت می شدم. هر چند شیرین خیلی دوسم داشت، اما من دوس نداشتم برم اون جا! یخچالم که قربونش برم پُرِ پُر بود. آروین عادت داشت که یخچال رو پُر کنه. فهمیده بودم که از یخچال خالی بدش میاد و اصلا اجازه نمی داد یخچال خالی شه، اما کاش این کار رو نمی کرد. حداقل می رفتم خرید و یه کم دلم وا می شد.

صدای سوت چای ساز منو از افکارم جدا کرد. دو تا چای ریختم و ظرف بلوری رو هم پُر از میوه کردم و به هال برگشتم. مونا کمکم کرد و بشقابا رو روی میز گذاشت. کنارش نشستم.

ـ راستی راویس! عکسای عروسیتون آماده نیست؟

شوکه شدم. حرف قحط بود؟

ـ ها؟ نه هنوز!

romangram.com | @romangram_com