#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_38


ـ نمیری مونا! تو این جا چه غلطی می کنی؟

ـ نمی خوای در رو باز کنی بچه پررو؟ جلوی پام علف که هیچ، درخت سبز شد.

ـ بیا تو.

دکمه رو فشار دادم. بعد از چند دقیقه، مونا سر رسید. محکم بغلم کرد. دلم خیلی براش تنگ شده بود. این قدر محکم بغلم کرد که چند قدم به عقب برگشتم.

ـ هــــوی چه خبرته تو؟ مال مَردمم. این طوری منو بغل نکن!

مونا از بغلم بیرون اومد و با خنده گفت:

ـ اووه. بابا مَردم! چطوری زن کدبانو؟

ـ بشین کم مزخرف بگو.

مونا با دیدن خونه، سوت بلند و بالایی کشید و رو مبل نشست.

ـ چه دَم و دَستکی به هم زدی بابا!

روبروش نشستم و گفتم:

ـ شهریار رو چرا نیاوردی؟

ـ اون کجا بیاد؟ سر کاره!

romangram.com | @romangram_com