#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_34
آروین که سعی می کرد به زور لبخند بزنه گفت:
ـ خوب بود!
مارال مانتوش رو درآورد. راحت تر از گیسو بود. دامن کوتاهی تا بالای رونش پوشیده بود با یه تاپ تنگ و خیلی باز قرمز! موهای زیتونی رنگشم روی شونه های عریانش رها کرده بود. خاله اعظم هم بلوز بنفشی با آستین سه ربع و شلوار برمودای تنگ مشکی رنگی پوشیده بود. مات تیپ خاله اعظم بودم. با این سن و سال این طور لباس پوشیدنش یه کمی مضحک بود.
آروین چیزی در گوش رادین گفت و رادین به مارال نگاه کرد و پوزخندی زد. کاملا دستگیرم شده بود که خونواده ی مهرزاد از خونواده ی خاله اعظم اصلا دل خوشی ندارن. آروینم اصلا دوس نداشت جلوی اونا نشون بده که از ازدواجش ناراضیه! به نفع من بود! بهتر!
شیرین نزدیکم نشست و آهسته گقت:
ـ چقدر لباسات بهت میاد راویس.
ـ مرسی عزیزم. خب شیرین نی نی کوشولوت چطوره؟
شیرین لبخندی زد و گفت:
ـ اونم خوبه.
ـ خاله فداش شه! نمی دونی چقدر منتظرم تا به دنیا بیاد.
ـ اووه راویس. چقدر عجله داری. بابا هنوز شیش ماه مونده! راستی مارال چرا این جوریه؟
به مارال نگاه کردم. مشغول حرف زدن با انیس جون بود. آهسته گفتم:
ـ خودمم جا خوردم.
romangram.com | @romangram_com