#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_35


ـ از گیسو شنیدم که خاله اعظمش مارال رو برای آروین لقمه گرفته بوده. به خاطر همینم وقتی شنیده که نامزد کرده با دلخوری میره آلمان.

ـ جدی میگی؟ آروین که نشون نمیده از مارال خوشش بیاد.

ـ خب یه جورایی فقط خاله اعظم حرفش رو زده. گیسو می گفت مارالم بدش نمی اومده که زن آروین شه!

به نظر من که مارال و آروین اصلا به هم نمی اومدن. هر چند منم زیاد با آروین تفاهم نداشتم اما خب مارال خیلی با آروین تضاد داشت.

بعد از خوردن شام رنگارنگ و عجیب غریب و خوشمزه ای که گیسو خیلی براش زحمت کشیده بود، همه روی مبل نشستیم. تو جمع احساس غریبی می کردم. واسه همین کنار شیرین نشستم. مارالم که فرصت رو مناسب دید کنار آروین روی مبل دو نفره نشست. اگه می دونستم می خواد جام رو بگیره پام می شکست و نمی اومدم پیش شیرین بشینم!

حرصم گرفته بود. مارال دیگه باید می فهمید که آروین زن داره و نباید مثل قبل با آروین گرم بگیره. شیرین داشت یه ریز از مادر شوهرش و طعنه ها و کنایه هایی که بارش می کرد حرف می زد. منم که اصلا حواسم به حرفاش نبود اما به خاطر این که فکر کنه دارم گوش میدم سرم رو هر دقیقه تکون م یدادم. دیگه کم مونده بود سرم پرت شه جلوی پام! تموم حواسم پیش مارال و آروین بود.

آروین حرف می زد و مارالم با عشوه و ناز سرش رو تکون می داد. آخر سرم گفت:

ـ چطور حاضر شدی با این دختره ازدواج کنی آروین؟

آروین که مشخص بود از مارال بیزاره و فقط دلش می خواد حالش رو بگیره با لحنی جدی گفت:

ـ اصلا از انتخابش ناراحت نیستم.

تو دلم کیلو کیلو داشتن قند آب می کردن! هر چند می دونستم حرفاش فرمالیته است اما برای من کلی ارزش داشت. مارال فوری با اخم گفت:

ـ این دختره قیافه اش خیلی معمولیه! تو از اون صد برابر جذاب تر و خوشگل تری! تازه از مامانم شنیدم که وضعشون معمولیه و شهرستانیه!

از حرفاش رنجیدم. مگه شهرستانیا دل نداشتن؟ یعنی چون شهرستانی بودم نباید آروین باهام ازدواج می کرد؟ لجم گرفت. دختره ی بی ادب! تو که تهرونی هستی چه گلی به سر مامانت زدی؟! داشتم از خشم منفجر می شدم. آخه یکی نیست بهش بگه تو رو سَنَنه؟ تو ته پیازی یا سرش؟!

romangram.com | @romangram_com