#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_33
ـ خونواده ی خاله اعظمم دعوتن! چون نشده بود برای عروسیتون بیان این شد و که امشب دعوتشون کردم.
آروین آهسته طوری که فقط من می شنیدم گفت:
ـ نمی شد اونا رو دعوت نکنی؟ اَه!
پس آروین از خونواده ی خاله اش خوشش نمی اومد. باید حواسم رو خوب جمع می کردم. رادین دکمه ی آیفون رو فشار داد و بعد از دقایقی زنی میانسال و دختر و پسر جوانی سر رسیدن.
آروین خیلی سرد باهاشون احوالپرسی کرد. منم به دادن دستی کوتاه اکتفا کردم. بعد از چند دقیقه همه نشستن. زن که خاله اعظم معرفی شده بود، زنی میانسال و خیلی خوش تیپ بود. موهاش رو دودی رنگ کرده بود.
خاله اعظم رو به آروین گفت:
ـ هر چند نشد تو مراسم عروسیت باشم، اما خب.. .آروین جان! امیدوارم هیچ وقت از کاری که کردی پشیمون نشی. انیس می گفت زنت رو خیلی دوس داری و این شد که هول هولکی عروسی رو راه انداختی!
پس خاله اعظمم خبر نداشت. دختر جوون با کلی ناز و ادا و عشوه گفت:
ـ اصلا باورم نمی شد این طوری زن بگیری آروین! این قدر سوت و کور.
حس کردم الانه که آروین مثل کوه آتشفشان، گدازه پرت کنه. خیلی عصبی بود. گیسو که اوضاع رو خراب دید فوری گفت:
ـ همچین سوت و کورم نبودا مارال جون! یه شب خیلی به یادموندنی بود. دیشب به همه خوش گذشت. جای شمام خیلی خالی بود. راستی آلمان خوش گذشت؟
آها پس واسه همین نیومده بودن عروسی! تشریف برده بودن آلمان! پسر جوون که معلوم بود ناز و ادا و عشوه های خواهر و مادرش رو نداره گفت:
ـ آره، خیلی خوش گذشت. جای شما خالی بود خیلی! ایشالا یه قرار بذاریم این بار با عروس خانوم جدید بریم آلمان. راستی آروین اولین روز مشترکتون چطور بود؟
romangram.com | @romangram_com